Friday, November 9, 2012

نیما و ابرهای البرزNIMA AND THE CLOUDS OF ALBORZ

NIMA
سردیس نیما 
img:moj
فرامرز سلیمانی:
نیما و ابر های البرز 
.
در ابر ها زاده شد 
تا نامش را بر البرز نهاد 
و پگاه کوهستان 
با آوازش آغازید 
در ابر ها ی همیشه خانه کرد
.
ای دل من دل من دل من
.
و ابرهای همیشه
  در دل نیما
خانه کرد
١
نیما وقتی به خانه رسید دست توی جیب هایش برد و ابرها را توی راه جمع کرده بود , کلاف در کلاف بیرون آورد و کنار اتاق جایشان داد و به همه ی اهل خانه سپرد که به آن ها دست نزنند زیرا ابر ها خیلی حساس و دل نازکند و اگر دست بیگانه به آن ها برسد گریه شان می گیرد و از غصه می میرند
روز ها که نیما به صحرا برای کشت و کار می رفتند ابرها با هم بازی می کردند و کسی کاری به کارشان نداشت تا عصر نیما برگردد و کمی سر به سرشان بگذارد تا دلشان باز شود اما رفته رفته ابرها دلشان گردفت از این که توی اتاق ساکتی وقت می گذرانند و فرصتی برای گشت و گذار در آسمان بیکران پیش نمی آید
یک روز صبح سحر که نیما برای کار بیرون رفت و همه در خواب بودند ابرها دست هم را گرفتند و از لای در نیمه باز آمدند توی حیات و با شادی و شیطنت پریدند تو هوا و رفتند و هیچ اثری از خود به جا نگذاشتند
نیما که به خانه برگشت و ابر ها را ندید دلتنگ شد و با خود گفت هر تور شده باید پیداشان بکنم و به خانه برشان گردانم
آن شب شب ابری بود و نیما به صحرا برگشت تا ابر هایش را پیدا کند اما مگر می شد توی آن آسمان درندشت ابرهایش گیر بیاورد .پس گوشه یی غمگین نشست و فکر کرد چه کند که ناگهان صدایی شنید و دید پیرمردی با موی سر و صورت سفید دارد به او نزدیک می شود .اول جا خورد اما پیر مرد با مهربانی به او سلام کرد و نیما پاسخ گفت
پیرمرد پهلوی نیما نشست و گفت پسرم می بینم که در فکری و چهره ات غم و ناراحتی نشان می دهد کاری هست که من بتوانم کمکت کنم
صدای پیر مرد خیلی آشنا بود و نیما که خوب فکر کرد دید شباهت زیادی به ابر ها دارد ام چیزی نگفت و پیر مرد هم اسرار دشت که نیما رازش را با او در میان بگذارد
پس نیما داستان ابر ها را گفت که خیلی پایین آمده بودند و نیما ان ها را جمع  کرد و به خانه برد و چند وقتی با آن ها سر گرم بود اما یک روز او را تنها گذاشتند و به آسمان باز گشتند
پیر گفت : خوب این در ذات چیز ها ی ط بیعی است که نمی توانند یک جا بمانند و باید آزاد باشند تا از آزادی شان لذت ببرند .اما در این حال به نیما قول داد که برود و ابر هایش را پیدا کند و قصه ی دلتنگی نیما را برایشان بگوید شاید آن ها را رضی به بازگشت کند .پس با نیما خداحافظی کرد و گفت امیدوارم به زودی با دست پر برایت بر گردم
٢
...

No comments:

Post a Comment