FALL FOR NIMA and AFSANEHYENIMA,among other sites,are efforts to read and discuss NIMA AND NIMAISM,as vivid discourse of CONTEMPORARY PERSIAN POETRY and SHER NOW.Tothese ,NIMALOGY is a general supplement of opinios,with poetry and pictures
Thursday, February 14, 2013
Wednesday, February 13, 2013
NIMA:که می خندد ؟که گریان ست؟
دور ست سر آ ب ازین بادیه هشدار
تا قول بیابان نفریبد به سرابت
-حافظ -
شعر نیما شعر شکست نیست اما طبیعت و گردش شب به روز و نیز عشق است
که شعر او را شعر آرزوها و امیدها می سازد .
آدم های شعر او در این جا نیز مثل دیگر شعر هایش آدم های معمولی اما با شخصیت های مستقل و مقاومند که مفهوم شکست را نمی دانند و هر یک امکاناتی هستند که امکاناتی را ممکن می سازند بی آن که امیدی واهی دهند
نیما بر خلاف پیروان و شاگردانش که به شعر نیمایی روی آورده بودند ،شعر شکست نگفت ،زیرا او هرگز شکست نخورد . شکست سیاسی و اجتماعی پس از کودتای ٢٨ مرداد ،برای نیما شکست فلسفی و اندیشگی نبود.هم از این روی نیما و شعر او دستخوش شکست نشد و در شکست تحلیل نرفت .نوگرایی و نو آوری نیما در شکل شعر و در محتوا و بینش او که به جهان بینی نیما و نیماییزم انجامید ، شکست را انکار می کرد.او هرگز قصد بازگشت سیاسی و ادبی نکرد و تسلیم نشد . نیما در همه حال رو به جاده ی امید و پیروزی دا شت و این درس دیگری بود که او برای ما در زندگی و شعر و ادبیات معاصر ، و در تفکر اجتماعی و فرهنگی به میراث نهاد
شعر : که می خندد ؟ که گریان است ؟نیما شرح شکست نیست بل حکایت غمناکی ست در آزادی ، گذار از یاد،به یادمانی و یاد آوری مدام .گذار جنگ اورانی است که نیزه ها و سپرها ی شکسته از آنان مانده و نقش و نشانه ی نه، مانند: نیفشانید،نجنبانید،نیست،نمی خندد،نفرات ،نهان ... همه جا تاریک و تیره و سیاه است و تاریکی و تیره گی و سیاهی و ویران و ویرانی ،اما شب دلفریبی هم هست که شکاف کوه می ترکد و مثل شعر ناقوس و خروس می خواند فرا خوان جهان به بیداری ست ، از آن جای نهان و نه معلوم که مثل شعر ما خ اولی اوست
زاشنایی ما خ اولا راست پیام
در ره مقصد معلومش حرف است ...
ف.س
از یادداشت هایی بر حاشیه ی کتاب
گذشتند آن شتاب انگیز کاران کاروانانسپرها دیدم از آنان، فرو بر خاک،
که از نقش وفور چهره های نامدارانی
حکایت بودشان غمناک.
بدیدم نیزه ها بیرون
به سنگ از سنگ، چون پیغام دشمن تلخ،
بدیدم سنگهای بس فراوان که فرو افتاد
به زیر کوه همچون کاروان سنگهای منجمد برجا
چراغی، جز دمی غمگین، بر آن نوری نیفشانید.
سری را گردش اشکی، فزون از لحظه ای، آنجا نجنبانید
...کنون لیکن که از آنان نشانی نیست و آنجا
همه چیز است در آغوش ویرانی و ویران است
که می خندد ؟که گریان است
شب دیجور دارد دلفریبی باز
شکاف کوه می ترکد ،دهان دره ی با دره دمساز
به نجوایی ست در آواز
صدایی چون صدایی که به گوشم آشنا بوده ست
مرا مغشوش می دارد .
به هم هر استخوانم می فشارد
در آن ویرانه منزل
که اکنون هابسگاه بس صداهای پریشان است
بگو با من که می خندد ؟که گریان است؟
بگو با من چقدر از سالیان بگذشت
چگونه پر می آمد قطار گردش ایا م
ز کی این برف با ریدن گرفته است
کنون که گل نمی خندد
کنون که باد از خار و خس هر آشیان که گشت ویرانه
به روی شاخه ی ما زوی پیری
به نفرت تا ر می بندد
در آن جای نهان چون دود کز دودی گریزان است
که می خندد؟ که گریان است؟
Saturday, February 9, 2013
Wednesday, February 6, 2013
NIMA:LETTERS TO NEIGHBOR-1...نامه های نیما
همسایهی عزیز!
خواهش میکنم این نامهها را جمع کنید. هرچند مکرر است و عبارات بیجا و حشو زواید زیاد دارند و باید اصلاح شوند، اما یادداشتهاییست. اگر عمری نباشد برای نوشتن آن مقدمهی حسابی دربارهی شعر من، اقلن اینها چیزهاییست. من خیلی حرفها دارم برای گفتن. نگاه نکنید که خیلی از آنها ابتداییست، ما تازه در ابتدای کار هستیم.
نیما یوشیج
خرداد١٣٢٤
نیما : نامه های همسایه ۹۱
خواهش میکنم این نامهها را جمع کنید. هرچند مکرر است و عبارات بیجا و حشو زواید زیاد دارند و باید اصلاح شوند، اما یادداشتهاییست. اگر عمری نباشد برای نوشتن آن مقدمهی حسابی دربارهی شعر من، اقلن اینها چیزهاییست. من خیلی حرفها دارم برای گفتن. نگاه نکنید که خیلی از آنها ابتداییست، ما تازه در ابتدای کار هستیم.
نیما یوشیج
خرداد١٣٢٤
نیما : نامه های همسایه ۹۱
عزیزم !
در پاکنویس اشعار خودتان وسواس به خرج ندهید. انسان حالتن عوض میشود، بهترین نماینده حالت است که آنچه را که هست بهتر بیان کرده باشد، در صورتی که وسواس فقط نتیجه دقت است و هنگامی که حالت عوض شده، وسواس فقط خراب میکند.
در پاکنویس اشعار، بیشتر به فرم دقت کنید و آرمونی کلمات و جملات و کلمات از حیث معنی لغوی و معنی منظور خودتان و جملات از حیث ترکیببندی صریح.
اگر به معنی دقت دارید از این حیث باشد که کلمات برای ادای آنها رسا هستند یا نه.
خطر عمده در پاکنویس کردن، افزودن و کم کردن است که اتصال بعید در بین مطالب موضوع میاندازد و با قطع و وصل آن، فرم به هم میخورد و بازرسی شما را درخصوص فرم، بیفایده میگذارد. به عبارت اخری پاکنویس باید در استخوانبندی اساسی شعر دست نزند. پاکنویس باید فقط تکرار باشد. در صورتی که این شرایط را به جا نمیخواهید بیاورید به کسی دیگر بدهید اگر خط شما خواناست، همان را پاکنویس کند. زیرا پاکنویس کردن به مراتب اولی است.
من بیش از این در این خصوص چیزی به عقلم نمیرسد.
مهر ١٣٢٤
مهر ١٣٢٤
همسایهی عزیز!
نامه ١٢١
میگویند شعری که در جوانی سروده شده خام است.
عزیز من! برای اینکه با جوان هیچ چیز تطور نیافته. احساسات خام، ذوق خام، عشق خام، و گذشته از اینها کار خام است که وجود پیدا میکند.
غزلیات خام در ادبیات ما زیاد است. خواه افصحالفصحا باشد، خواه اسفهالسفها.
عشق شاعرپسند در غزلیات خواجه و مولانا جلالالدین است و چند نفر مانندهای آنها.
اما همسایهی شما دیر این را باید بفهد. خیال میکند عشق، شاعر را به غزلسرایی وا میدارد، در صورتیکه اگر عشق خام نباشد شاعر به غزل اکتفا نکرده به داستانسرایی میافتد و به کارهای دیگر و عشق او در ضمن مطالب غیرعاشقانه به شکل احساسات خاصی که گرم و جاندار است، بیان میشود.
این است نتیجهی خامی. هرگاه شما پا به سن بگذارید حرف مرا بهتر خواهید فهمید
همسایه عزیز من!
١٢٥
میخواهید بدانید کدام وسیله، طرز کار استاد شما را رایج و سریعالاثر میکند؟
- وسیله به دست من و شما نیست دوست عزیز جوان من! هروقت که کشور ایران فرهنگ داشت و دیوارهای طویله خراب شد. تا وقتی فرهنگ نیست، هیچچیز نیست. هروقت که همهچیز بود، این هم هست، ولی متاسفانه خیلی مانع در راه است...
جوانهای ما که در دورهها عالی ادبیات کار میکنند، احمق و خفهتر میشوند، زیرا دیگران اینطور میخواهند. متصل استاد عالیمقام میتراشند و متخصصهای درس نخوانده در پشت دیوار خانه.
ولی شما شاعر هستید چه کار دارید به این کارها؟ شما کارتان را بکنید. اگر شما کیف میبرید و پیش افتادهاید، یقین بدانید روزی هم دیگران کیف میبرند که مثل شما پیش افتادهاند.
باز به شما میگویم: بنویسید. نوشتن، زندگی است. پیش از هرکس، خودتان کیف میبرید. حکایت اینکه دیگران چرا به این حد اعلا نرسیدهاند، روزی خواهد رسید. فقط باید بدانید که هنوز نرسیدهاند، باید بدانید در گندابی به سر میبریم. من فقط این را میگویم و چیزی اضافه نمیکنم، فقط باز تکرار میکنم به دست من و شما نیست.
خرداد ١٣٢٣
نامه ١٢١
میگویند شعری که در جوانی سروده شده خام است.
عزیز من! برای اینکه با جوان هیچ چیز تطور نیافته. احساسات خام، ذوق خام، عشق خام، و گذشته از اینها کار خام است که وجود پیدا میکند.
غزلیات خام در ادبیات ما زیاد است. خواه افصحالفصحا باشد، خواه اسفهالسفها.
عشق شاعرپسند در غزلیات خواجه و مولانا جلالالدین است و چند نفر مانندهای آنها.
اما همسایهی شما دیر این را باید بفهد. خیال میکند عشق، شاعر را به غزلسرایی وا میدارد، در صورتیکه اگر عشق خام نباشد شاعر به غزل اکتفا نکرده به داستانسرایی میافتد و به کارهای دیگر و عشق او در ضمن مطالب غیرعاشقانه به شکل احساسات خاصی که گرم و جاندار است، بیان میشود.
این است نتیجهی خامی. هرگاه شما پا به سن بگذارید حرف مرا بهتر خواهید فهمید
همسایه عزیز من!
١٢٥
میخواهید بدانید کدام وسیله، طرز کار استاد شما را رایج و سریعالاثر میکند؟
- وسیله به دست من و شما نیست دوست عزیز جوان من! هروقت که کشور ایران فرهنگ داشت و دیوارهای طویله خراب شد. تا وقتی فرهنگ نیست، هیچچیز نیست. هروقت که همهچیز بود، این هم هست، ولی متاسفانه خیلی مانع در راه است...
جوانهای ما که در دورهها عالی ادبیات کار میکنند، احمق و خفهتر میشوند، زیرا دیگران اینطور میخواهند. متصل استاد عالیمقام میتراشند و متخصصهای درس نخوانده در پشت دیوار خانه.
ولی شما شاعر هستید چه کار دارید به این کارها؟ شما کارتان را بکنید. اگر شما کیف میبرید و پیش افتادهاید، یقین بدانید روزی هم دیگران کیف میبرند که مثل شما پیش افتادهاند.
باز به شما میگویم: بنویسید. نوشتن، زندگی است. پیش از هرکس، خودتان کیف میبرید. حکایت اینکه دیگران چرا به این حد اعلا نرسیدهاند، روزی خواهد رسید. فقط باید بدانید که هنوز نرسیدهاند، باید بدانید در گندابی به سر میبریم. من فقط این را میگویم و چیزی اضافه نمیکنم، فقط باز تکرار میکنم به دست من و شما نیست.
خرداد ١٣٢٣
عزیزم!
١٢٧
میترسید و از من میپرسید آیا مردم در خصوص قطعه شعری که میخواهید به مجله بدهید چهجور قضاوت میکنند؟
این را من برای شما عیبی نمیدانم. هنگامی که انسان خام و تازهکار است دچار اینگونه تردیدها و کمجراتیها هست؛ یعنی هنگامیکه خوب مسلط بر احساسات خود نیست. فقط به شما توصیه میکنم در خلوت خود بیشتر بمانید. از مردم بیشتر دوری کرده از مباحثات احمقانه آنها دورتر باشید و بیشتر در خودتان فرو بروید...
هنگامی که شما خوب کار کرده و کاویدهاید چه تردیدی دارید در برابر آنهایی که هیچ کار نکرده و از روی حمق وجودی خود و از روی تفنن چیزی میگویند و چه بسا روز دیگر، مخالف عقیدهی دو روز پیش خودشانند؟
قوا و بینش خود را برای خودتان به مصرف برسانید. یقین کنید آن وقت اثری که از شما زاییده میشود، زیبایی خود را پیدا حتمن خواهد گرفت زیرا با شخصیت شما ارتباط قبلی و غیرمتزلزل پیدا کرده است. کمکم خودتان خواهید پسندید و هروقت این شدید، بدانید حتمن دیگری هم هست که آن را بپسندد... آنوقت این تردید و کمجراتی رو به ضعف خواهد گذاشت و روزی خواهید دید که این پرسشها درخصوص ذوق و سلیقهی مردم در شما نیست شده و به صفر رسیده است.
خرداد ١٣٢٣
دوست عزیز من!
١٢٨
باز میگویم هرگاه شما چیزی را در زمان ممتد به وجود آوردید، با زمان ممتد هم شناخته میشود. ولی در مقابل سوال چرای شما جواب مختصر میدهم:
چرا قضاوت فردفرد مردم دربارهی فلان قطعه شعر شما درست و پاکیزه درنمیآید؟ خیلی واضح است، در زمان، فردفرد بسیار زیاد وجود دارد که هرکدام دارای هوشی و سلیقهی خاصی هستند در این صورت زمان جاهای سلیقه و هوش بیشتر است. بر این یک چیز دیگر هم علاوه میشود: سلیقهها و هوشها به تدریج به هم کمک میدهند. این روابط را شما در نظر داشته باشید مطلب پیچیدهای برای شما باقی نخواهد ماند. آن هم با داشتن دوستی مثل من...
به کار خودتان بپردازید و بگویید زمان میخواهد و هروقت راجع به قضاوت مردم در خصوص آن فکر کردید باز بگویید: زمان.
تیرماه ١٣٢٨
حرفهای همسایه
١٣٠
آقای عزیز من!
کتابی را که خواسته بودید پیش مرد آسیابان گذاشتم. به دربند که آمدید از او خواهید گرفت. اما با این کتاب، که در خصوص تمایلاتی[ست] که بعد از سمبولیسم پیدا شده است، زیاد خودتان را خسته نکنید. هر چیز در موقعش که برسد، نافع است. مخصوصن با همسایهی دست چپ که هنوز مقید است، به او کتاب را نشان داده با کمال ملایمت توصیه میکنید:
«رفیق عزیز من!
مقید بودن درجاتی دارد. اشخاصی هستند که به همه چیز مقیدند. درواقع چیزی بار آن قبیل اشخاص نیست و تصور نکنید که باشد. اما اشخاصی هستند که فقط به لفظ مقیدند تا در پوست شیر از زبان گور صحبت کنند.
اشخاص دیگر از این حماقت خلاص شده تا اندازهای فهمیدهاند همین که کلمه در خور معنی پیدا شد، خوب و زیباست، اما طرز کار آنها عوض نشده. طرز مشاهدهی آنها هم بالتبع مثل قدماست؛ دیوانهاند از پی چیزهای باریک و خنک و گاهی بسیار احمقانه که اساس تشبیهی را فقط آماده کنند. اما در برابر آنچه آنها را احاطه کرده است کور ماندهاند.
اشخاص دیگر هستند که از همه، یا بعضی از این قیدها، جسته اما با فرم کلاسیک، کار تازه میکنند. کار آنها درواقع در مغز انسان مثل ضربت چکش، موذی و تکاندهنده است. آدم از خواندن شعر آنها یکه میخورد؛ مثل اینکه آدم مصنوعی حرف میزند! همهچیز تازه است اما یک چیز گم شده و آدم را گیج میکند؛ میبیند گرگ است و باید گوشتخوار باشد، اما نوک دراز دارد و دانه برمیچیند».
اگر همسایه همهی اینها را شنید و پوسخند زد یا به اصلاح فکر شما پرداخت، به او میگویید: شوخی کردم؛ و از پیش او بیرون میآیید.
این بود آنچه میخواستم با رسیدن کتاب به شما گوشزد کرده باشم.
شهریور ١٣٢٤
همسایه عزیز من !
١٣١
از اینکه او به دیدن من نمیآید، دلتنگ نباشید. وقتی که راه را گم میکنند، اشخاصی را هم که در آن راه دیدهاند گم میکنند. اما برای من تفاوت نمیکند. من در اینجا با زندگانی بیابانی خود کمال خرسندی را دارم. گوسفندها را میدوشم، ایلخی را میپایم، راههای طولانی طی میکنم... من باز به شما میگویم بینهایت غمگین هستم و همین مایه برای کار کردن من است. آن خوشحالی که اساسن رفیق همسایهی شما از آن لذت ببرد، بسیار متداول است. از غمی لذت بردن لازم است. از خودتان بپرسید غمهای شما کافی است و بدون آن میتوانید خوب بنویسید؟
چرا میخواهید غم عشق خود را ترک بگویید و به پاس چه چیز ورود به کشمکش زندگانی بیمعنی را طلب میکنید؟
اگر شما نویسندهای هستید، در هر رشتهای از هنر، به ساختمان مردم بپردازید. منفعتی که از شما به دیگران میرسد از طرف مهارت شماست. بیهوده خود را در آنچه سررشته ندارید، وارد نکنید...
خیر. ابدن غم عشقتان را ترک نکنید و خود را عمدن سرگرم به کارهای دیگر نسازید. آنچه چاشنی هنر شماست، و لازم است دیگران تجربه کرده و بیابند، و ممکن است خودتان هم ندانید، همین غم است.
هنرمند واقعی محصول هزاران دقایق جزیی است. مثل تیری پرتاب شده تا کجا بُرد دارد. اگر به سنگی برنخورد. خودتان آن سنگ نشوید. بگذارید زمان باقوت خود، به شما بُرد بده
حرفهای همسایه
١٣٥
همسایهی عزیزم!
همسایهی شما برای شما مطالب روزنامهها را یادآوری کرده است. باز شما و موضوع قضاوت مردم!
عزیز من به شما گفته بودم کار خودتان را بکنید. به نفع آنهایی که در نظر دارید. روزنامهها اغلب، با همهی دعوی که دارند، وسیلهی امرار حیات و روزی هستند. برای یادداشت شما چند کلمه دست به قلم میشوم:
همسایه به شما گفته است دربارهی مجلهای که در این ماه منتشر شد. میگویند هنر با کسی سر دعوا ندارد. با کسی هم که خیلی مسلم میداند و حرف میزند، سر دعوایی نیست. اما بسیاری از همین مسلمات هستند که مانند دیواری مرطوب واریز کرده، آثار زوال از خود نشان میدهند.
مطلوب هنر، کمال است؛ بنابراین خالی از تناقضی در بین خود و مردم نمیتواند باشد. هنر از طرفی پابپای مردم و از طرفی جلوتر از مردم است. درواقع این حرکت، متضمن جبریست که همان مردم و زندگانی آنها آن را به وجود آورده است و رابطهی قطعی آن را هیچ اقتداری نمیتواند به هم بزند. چون این تفاوت به تدریج بوده و هست و خواهد بود. تفاوت بین آنچه مطلوب نظر هنرمند و مطلوب نظر قوم است نیز خواهد بود.
شما کار خودتان را انجام بدهید. آنچه که فیالواقع مسلم است و حقیقتی دارد، خوب یا بد کار شماست و قاضی در این دعوا هیچ فردی نمیتواند باشد. زیرا فرد، جزیی از کلی است. آنچه میتواند به موازنه با کار شما، مثل کار شما حقیقتی را برساند نتیجهایست که از همهی این فردها – هر کدام با چه غرض و مرض و صلاحیت یا عدم صلاحیت – به وجود میآید و آن زمان است که بعد میآید و حاملهی بسیابسیار افراد. در صورتیکه با قضاوت خودشان مردهاند و کسی آنها را به خاطر نمیآورد و نمیشناسد که ببیند از شما خوب گفتهاند، یا بد. این مطلب به این کار میخورد که شما از میان این قاضیهای دغل، بشناسید کدام یک مردهترند و برای چه منظوری و چه کسی دارند این موش و گربهبازی را راه میاندازند. هنر، فوق همهی اینها بر مسندی از آفتاب نشسته است، ولو ابراندود.
من چیزی بیش از این نمیافزایم مگر اینکه به شما گفته باشم حرف همیشهی مرا به خاطر بیاورید: هنر شما باید خودش زبان خودش باشد. شما از زمانی به وجود آمدهاید و زمانی لازم است که درخصوص شما قضاوت کند. اعم از اینکه سر دعوایی با دیگران داشته باشید، یا نه.
دوست عزیز من!
"هذیان دل" شهریار را که توسط شما برای من فرستاده بود، خواندم. چون میخواستید نظرم را برای شما بگویم، این را مینویسم:
باید بگویم شهریار تنها شاعریست که من در ایران دیدم. دیگران، کم و بیش، دست به وزن و قافیه دارند. از نظر آهنگ به دنبال شعر رفتهاند و از نظر جور و سفت کردن بعضی حرفها، که قافیهی شعر از آن جمله است. اما برای شهریار، همهچیز علیحده است. طبع ظریف به قدری باختهی شعر است که بارها با من گفته است – هنگامیکه من برای او حرف میزدم از سبکهایی که دورههای اخیر در عالم شعر به وجود آمده است - : اصل، ایده است. ایده به منزلهی جان است. لباس، هرچه میخواهد باشد.
از خواندن شعرهای شهریار، آدم حالی را که از علو غزل، به سبک غزلسرایی خودمان، منتظر است، میبیند. همین حال را شهریار در اشعار به سبک نوین خود دارد. در منظومهی "هذیان دل"، احساسات اعلا و گرم هستند و طوری وارد نمیشوند که جوانان تازه وارد در عالم شعر وارد میکنند. از خواندن شعرهای آنها، آدم نه غمگین میشود و نه خوشحال، در صورتیکه اینطور میخواستهاند. به قول هدایت: "آدم نمیداند خودش را سوزن بزند یا غلغلک بدهد". زیرا هدف اصلی آنها شعر نیست، بلکه شعر، ابزار برای هدفهای دیگر است. شعر برای آنها، یک مرحلهی ابتدایی و نارس است که به آن نرسیدهاند. اما برای شهریار، کهنه شده؛ شعر، خود هدف است. مقصود زندگی او در خود شعر است. به قول خودش:
عشرت آن باشد که اهل درد و حال
با خیال دوست، در هجران کنند
آن صفا و نفوذ که گوینده را راستیراستی شاعر معرفی میکند، از این راه است. او این راه را با قوهی جوانی خود پیموده است. مراحل بعدی شهریار به آن کمال داده، چنانکه در "هذیان دل" میبینیم.
یکی از مزایای شعر ایران، پیوستگی قوی آن با عرفان است. شهریار این مزیت را در لباس تازهی شعر وارد کرده است. حتمن روزی خواهد آمد که نوبت این تسویه حساب برسد.
مقبول کسی است که آن وقت در نظر میآید. من گمان نمیکنم کسی مثل شهریار این موضوع را که طبیعت شاعر فقط به آن راه پیدا میکند، وارد ادبیات ما ساخته باشد. "هذیان دل" وسیلهایست که حق او را در ادبیات فارسی نگاه میدارد.
این منظومه با وجودی که نسبتن طولانی است و حادثهای ندارد و ممکن است آدم را خسته کند، به عکس است. مطلبها، یادآوریها، آن حسرتهای دلگزا، منظرههایی که یکی پس از دیگری عوض میشود، جای حادثه را گرفته و خوانندهی حساس را گرم میکند.
من کلمهی "حساس" را برای این آوردم چون "هذیان دل" فقط به کار آن طبقه میخورد. کسی که شاعر نباشد، شعر را نمیفهمد. ولی چه بسیار اشخاص که میگویند و شاعر نیستند و بعکس.
این منظومه، پیام شاعرانه برای شاعرست. بهترین منظومهی شهریار است. او در "قهرمانان"، به دنبال مردم رفته است که در زندگی آنها دخالت کند ولی در "هذیان دل" خودش است که مردم در او دخالت داشتهاند. من چیزی بهتر از این برای این منظومه نمیتوانم بگویم:
"هذیان دل" آنقدر صاف و صیقل شده احساسات شاعر را دربردارد که مثل آیینهایست که به دست مردم داده تا کدامیک از آنها با چشم روشنبین خود، بتوانند خود را در آن ببینند.
شهریار توانسته است این زیبایی را با منظومهی خود به نمایش بگذارد و این کاریست که شاعر میکند و دیگران که تنها ابزار کار شاعر، یعنی وزن و قافیه را در دست دارند، نمیتوانند.
دوست همسایهی عزیز من!
مثل اینکه شما میخواستید مزهی دهان مرا بدانید؛ پس این نکته را هم اضافه کنم که: دوست عزیز من، شهریار، شعر را معنی داده است و در قعر آن، شعر معنی پیدا میکند.
اردیبهشت ١٣٢٥
همسایهی عزیز !
شعر سنتی ما، مثل موسیقی ما، وصفالحالی است و به حد اعلای خود سوبژکتیو. بنابراین نمیتواند محرک احساساتی، مثلن غمانگیز یا شادیافزا باشد، مگر اینکه با حالت ذهنی کسی وفق بدهد. زیرا چیزی را مجسم نمیکند، بلکه به یاد میآورد. این است که من میگویم برای دکلامه شدن به رسم امروز، مناسب نیست.
نه به طور شاید، بلکه به طور یقین بدانید من اول کسی هستم که این حرف را میزنم و از عقیدهی خود صرف نظر نمیکنم. سابق-ن هم نوشته بودم، وقتی در مجله موسیقی کار میکردم یک روز "نوشین" اشعار شاهنامه را میخواست به حالت طبیعی دکلامه کند، باز برای شما نوشته بودم، و این اشتباه است.
چرا؟ زیرا کسی که دکلامه میکند به حالت طبیعی و متناسب با آنچه در خارج هست، باید صدا را آهنگ بدهد و شعر سنتی ما، به عکس این، با حالات درونی سروکار دارد و چیزی را از خارج در نظر نمیگیرد مگر اثر آن را که همان حال و نتیجهی این است. در واقع صدای دکلامهکننده با بیرون تطبیق شده، در حالی که در بیرون چیزی نیست و جد-ن شعر مخالفت و دوئیت دارد.
شعر امروز، شعری است که باید به حال طبیعی بیان نزدیکی گرفته باشد.
اسفند ١٣٢٣
عزیزم!
١٢٧
میترسید و از من میپرسید آیا مردم در خصوص قطعه شعری که میخواهید به مجله بدهید چهجور قضاوت میکنند؟
این را من برای شما عیبی نمیدانم. هنگامی که انسان خام و تازهکار است دچار اینگونه تردیدها و کمجراتیها هست؛ یعنی هنگامیکه خوب مسلط بر احساسات خود نیست. فقط به شما توصیه میکنم در خلوت خود بیشتر بمانید. از مردم بیشتر دوری کرده از مباحثات احمقانه آنها دورتر باشید و بیشتر در خودتان فرو بروید...
هنگامی که شما خوب کار کرده و کاویدهاید چه تردیدی دارید در برابر آنهایی که هیچ کار نکرده و از روی حمق وجودی خود و از روی تفنن چیزی میگویند و چه بسا روز دیگر، مخالف عقیدهی دو روز پیش خودشانند؟
قوا و بینش خود را برای خودتان به مصرف برسانید. یقین کنید آن وقت اثری که از شما زاییده میشود، زیبایی خود را پیدا حتمن خواهد گرفت زیرا با شخصیت شما ارتباط قبلی و غیرمتزلزل پیدا کرده است. کمکم خودتان خواهید پسندید و هروقت این شدید، بدانید حتمن دیگری هم هست که آن را بپسندد... آنوقت این تردید و کمجراتی رو به ضعف خواهد گذاشت و روزی خواهید دید که این پرسشها درخصوص ذوق و سلیقهی مردم در شما نیست شده و به صفر رسیده است.
خرداد ١٣٢٣
دوست عزیز من!
١٢٨
باز میگویم هرگاه شما چیزی را در زمان ممتد به وجود آوردید، با زمان ممتد هم شناخته میشود. ولی در مقابل سوال چرای شما جواب مختصر میدهم:
چرا قضاوت فردفرد مردم دربارهی فلان قطعه شعر شما درست و پاکیزه درنمیآید؟ خیلی واضح است، در زمان، فردفرد بسیار زیاد وجود دارد که هرکدام دارای هوشی و سلیقهی خاصی هستند در این صورت زمان جاهای سلیقه و هوش بیشتر است. بر این یک چیز دیگر هم علاوه میشود: سلیقهها و هوشها به تدریج به هم کمک میدهند. این روابط را شما در نظر داشته باشید مطلب پیچیدهای برای شما باقی نخواهد ماند. آن هم با داشتن دوستی مثل من...
به کار خودتان بپردازید و بگویید زمان میخواهد و هروقت راجع به قضاوت مردم در خصوص آن فکر کردید باز بگویید: زمان.
تیرماه ١٣٢٨
حرفهای همسایه
١٣٠
آقای عزیز من!
کتابی را که خواسته بودید پیش مرد آسیابان گذاشتم. به دربند که آمدید از او خواهید گرفت. اما با این کتاب، که در خصوص تمایلاتی[ست] که بعد از سمبولیسم پیدا شده است، زیاد خودتان را خسته نکنید. هر چیز در موقعش که برسد، نافع است. مخصوصن با همسایهی دست چپ که هنوز مقید است، به او کتاب را نشان داده با کمال ملایمت توصیه میکنید:
«رفیق عزیز من!
مقید بودن درجاتی دارد. اشخاصی هستند که به همه چیز مقیدند. درواقع چیزی بار آن قبیل اشخاص نیست و تصور نکنید که باشد. اما اشخاصی هستند که فقط به لفظ مقیدند تا در پوست شیر از زبان گور صحبت کنند.
اشخاص دیگر از این حماقت خلاص شده تا اندازهای فهمیدهاند همین که کلمه در خور معنی پیدا شد، خوب و زیباست، اما طرز کار آنها عوض نشده. طرز مشاهدهی آنها هم بالتبع مثل قدماست؛ دیوانهاند از پی چیزهای باریک و خنک و گاهی بسیار احمقانه که اساس تشبیهی را فقط آماده کنند. اما در برابر آنچه آنها را احاطه کرده است کور ماندهاند.
اشخاص دیگر هستند که از همه، یا بعضی از این قیدها، جسته اما با فرم کلاسیک، کار تازه میکنند. کار آنها درواقع در مغز انسان مثل ضربت چکش، موذی و تکاندهنده است. آدم از خواندن شعر آنها یکه میخورد؛ مثل اینکه آدم مصنوعی حرف میزند! همهچیز تازه است اما یک چیز گم شده و آدم را گیج میکند؛ میبیند گرگ است و باید گوشتخوار باشد، اما نوک دراز دارد و دانه برمیچیند».
اگر همسایه همهی اینها را شنید و پوسخند زد یا به اصلاح فکر شما پرداخت، به او میگویید: شوخی کردم؛ و از پیش او بیرون میآیید.
این بود آنچه میخواستم با رسیدن کتاب به شما گوشزد کرده باشم.
شهریور ١٣٢٤
همسایه عزیز من !
١٣١
از اینکه او به دیدن من نمیآید، دلتنگ نباشید. وقتی که راه را گم میکنند، اشخاصی را هم که در آن راه دیدهاند گم میکنند. اما برای من تفاوت نمیکند. من در اینجا با زندگانی بیابانی خود کمال خرسندی را دارم. گوسفندها را میدوشم، ایلخی را میپایم، راههای طولانی طی میکنم... من باز به شما میگویم بینهایت غمگین هستم و همین مایه برای کار کردن من است. آن خوشحالی که اساسن رفیق همسایهی شما از آن لذت ببرد، بسیار متداول است. از غمی لذت بردن لازم است. از خودتان بپرسید غمهای شما کافی است و بدون آن میتوانید خوب بنویسید؟
چرا میخواهید غم عشق خود را ترک بگویید و به پاس چه چیز ورود به کشمکش زندگانی بیمعنی را طلب میکنید؟
اگر شما نویسندهای هستید، در هر رشتهای از هنر، به ساختمان مردم بپردازید. منفعتی که از شما به دیگران میرسد از طرف مهارت شماست. بیهوده خود را در آنچه سررشته ندارید، وارد نکنید...
خیر. ابدن غم عشقتان را ترک نکنید و خود را عمدن سرگرم به کارهای دیگر نسازید. آنچه چاشنی هنر شماست، و لازم است دیگران تجربه کرده و بیابند، و ممکن است خودتان هم ندانید، همین غم است.
هنرمند واقعی محصول هزاران دقایق جزیی است. مثل تیری پرتاب شده تا کجا بُرد دارد. اگر به سنگی برنخورد. خودتان آن سنگ نشوید. بگذارید زمان باقوت خود، به شما بُرد بده
حرفهای همسایه
١٣٥
همسایهی عزیزم!
همسایهی شما برای شما مطالب روزنامهها را یادآوری کرده است. باز شما و موضوع قضاوت مردم!
عزیز من به شما گفته بودم کار خودتان را بکنید. به نفع آنهایی که در نظر دارید. روزنامهها اغلب، با همهی دعوی که دارند، وسیلهی امرار حیات و روزی هستند. برای یادداشت شما چند کلمه دست به قلم میشوم:
همسایه به شما گفته است دربارهی مجلهای که در این ماه منتشر شد. میگویند هنر با کسی سر دعوا ندارد. با کسی هم که خیلی مسلم میداند و حرف میزند، سر دعوایی نیست. اما بسیاری از همین مسلمات هستند که مانند دیواری مرطوب واریز کرده، آثار زوال از خود نشان میدهند.
مطلوب هنر، کمال است؛ بنابراین خالی از تناقضی در بین خود و مردم نمیتواند باشد. هنر از طرفی پابپای مردم و از طرفی جلوتر از مردم است. درواقع این حرکت، متضمن جبریست که همان مردم و زندگانی آنها آن را به وجود آورده است و رابطهی قطعی آن را هیچ اقتداری نمیتواند به هم بزند. چون این تفاوت به تدریج بوده و هست و خواهد بود. تفاوت بین آنچه مطلوب نظر هنرمند و مطلوب نظر قوم است نیز خواهد بود.
شما کار خودتان را انجام بدهید. آنچه که فیالواقع مسلم است و حقیقتی دارد، خوب یا بد کار شماست و قاضی در این دعوا هیچ فردی نمیتواند باشد. زیرا فرد، جزیی از کلی است. آنچه میتواند به موازنه با کار شما، مثل کار شما حقیقتی را برساند نتیجهایست که از همهی این فردها – هر کدام با چه غرض و مرض و صلاحیت یا عدم صلاحیت – به وجود میآید و آن زمان است که بعد میآید و حاملهی بسیابسیار افراد. در صورتیکه با قضاوت خودشان مردهاند و کسی آنها را به خاطر نمیآورد و نمیشناسد که ببیند از شما خوب گفتهاند، یا بد. این مطلب به این کار میخورد که شما از میان این قاضیهای دغل، بشناسید کدام یک مردهترند و برای چه منظوری و چه کسی دارند این موش و گربهبازی را راه میاندازند. هنر، فوق همهی اینها بر مسندی از آفتاب نشسته است، ولو ابراندود.
من چیزی بیش از این نمیافزایم مگر اینکه به شما گفته باشم حرف همیشهی مرا به خاطر بیاورید: هنر شما باید خودش زبان خودش باشد. شما از زمانی به وجود آمدهاید و زمانی لازم است که درخصوص شما قضاوت کند. اعم از اینکه سر دعوایی با دیگران داشته باشید، یا نه.
دوست عزیز من!
"هذیان دل" شهریار را که توسط شما برای من فرستاده بود، خواندم. چون میخواستید نظرم را برای شما بگویم، این را مینویسم:
باید بگویم شهریار تنها شاعریست که من در ایران دیدم. دیگران، کم و بیش، دست به وزن و قافیه دارند. از نظر آهنگ به دنبال شعر رفتهاند و از نظر جور و سفت کردن بعضی حرفها، که قافیهی شعر از آن جمله است. اما برای شهریار، همهچیز علیحده است. طبع ظریف به قدری باختهی شعر است که بارها با من گفته است – هنگامیکه من برای او حرف میزدم از سبکهایی که دورههای اخیر در عالم شعر به وجود آمده است - : اصل، ایده است. ایده به منزلهی جان است. لباس، هرچه میخواهد باشد.
از خواندن شعرهای شهریار، آدم حالی را که از علو غزل، به سبک غزلسرایی خودمان، منتظر است، میبیند. همین حال را شهریار در اشعار به سبک نوین خود دارد. در منظومهی "هذیان دل"، احساسات اعلا و گرم هستند و طوری وارد نمیشوند که جوانان تازه وارد در عالم شعر وارد میکنند. از خواندن شعرهای آنها، آدم نه غمگین میشود و نه خوشحال، در صورتیکه اینطور میخواستهاند. به قول هدایت: "آدم نمیداند خودش را سوزن بزند یا غلغلک بدهد". زیرا هدف اصلی آنها شعر نیست، بلکه شعر، ابزار برای هدفهای دیگر است. شعر برای آنها، یک مرحلهی ابتدایی و نارس است که به آن نرسیدهاند. اما برای شهریار، کهنه شده؛ شعر، خود هدف است. مقصود زندگی او در خود شعر است. به قول خودش:
عشرت آن باشد که اهل درد و حال
با خیال دوست، در هجران کنند
آن صفا و نفوذ که گوینده را راستیراستی شاعر معرفی میکند، از این راه است. او این راه را با قوهی جوانی خود پیموده است. مراحل بعدی شهریار به آن کمال داده، چنانکه در "هذیان دل" میبینیم.
یکی از مزایای شعر ایران، پیوستگی قوی آن با عرفان است. شهریار این مزیت را در لباس تازهی شعر وارد کرده است. حتمن روزی خواهد آمد که نوبت این تسویه حساب برسد.
مقبول کسی است که آن وقت در نظر میآید. من گمان نمیکنم کسی مثل شهریار این موضوع را که طبیعت شاعر فقط به آن راه پیدا میکند، وارد ادبیات ما ساخته باشد. "هذیان دل" وسیلهایست که حق او را در ادبیات فارسی نگاه میدارد.
این منظومه با وجودی که نسبتن طولانی است و حادثهای ندارد و ممکن است آدم را خسته کند، به عکس است. مطلبها، یادآوریها، آن حسرتهای دلگزا، منظرههایی که یکی پس از دیگری عوض میشود، جای حادثه را گرفته و خوانندهی حساس را گرم میکند.
من کلمهی "حساس" را برای این آوردم چون "هذیان دل" فقط به کار آن طبقه میخورد. کسی که شاعر نباشد، شعر را نمیفهمد. ولی چه بسیار اشخاص که میگویند و شاعر نیستند و بعکس.
این منظومه، پیام شاعرانه برای شاعرست. بهترین منظومهی شهریار است. او در "قهرمانان"، به دنبال مردم رفته است که در زندگی آنها دخالت کند ولی در "هذیان دل" خودش است که مردم در او دخالت داشتهاند. من چیزی بهتر از این برای این منظومه نمیتوانم بگویم:
"هذیان دل" آنقدر صاف و صیقل شده احساسات شاعر را دربردارد که مثل آیینهایست که به دست مردم داده تا کدامیک از آنها با چشم روشنبین خود، بتوانند خود را در آن ببینند.
شهریار توانسته است این زیبایی را با منظومهی خود به نمایش بگذارد و این کاریست که شاعر میکند و دیگران که تنها ابزار کار شاعر، یعنی وزن و قافیه را در دست دارند، نمیتوانند.
دوست همسایهی عزیز من!
مثل اینکه شما میخواستید مزهی دهان مرا بدانید؛ پس این نکته را هم اضافه کنم که: دوست عزیز من، شهریار، شعر را معنی داده است و در قعر آن، شعر معنی پیدا میکند.
اردیبهشت ١٣٢٥
"هذیان دل" شهریار را که توسط شما برای من فرستاده بود، خواندم. چون میخواستید نظرم را برای شما بگویم، این را مینویسم:
باید بگویم شهریار تنها شاعریست که من در ایران دیدم. دیگران، کم و بیش، دست به وزن و قافیه دارند. از نظر آهنگ به دنبال شعر رفتهاند و از نظر جور و سفت کردن بعضی حرفها، که قافیهی شعر از آن جمله است. اما برای شهریار، همهچیز علیحده است. طبع ظریف به قدری باختهی شعر است که بارها با من گفته است – هنگامیکه من برای او حرف میزدم از سبکهایی که دورههای اخیر در عالم شعر به وجود آمده است - : اصل، ایده است. ایده به منزلهی جان است. لباس، هرچه میخواهد باشد.
از خواندن شعرهای شهریار، آدم حالی را که از علو غزل، به سبک غزلسرایی خودمان، منتظر است، میبیند. همین حال را شهریار در اشعار به سبک نوین خود دارد. در منظومهی "هذیان دل"، احساسات اعلا و گرم هستند و طوری وارد نمیشوند که جوانان تازه وارد در عالم شعر وارد میکنند. از خواندن شعرهای آنها، آدم نه غمگین میشود و نه خوشحال، در صورتیکه اینطور میخواستهاند. به قول هدایت: "آدم نمیداند خودش را سوزن بزند یا غلغلک بدهد". زیرا هدف اصلی آنها شعر نیست، بلکه شعر، ابزار برای هدفهای دیگر است. شعر برای آنها، یک مرحلهی ابتدایی و نارس است که به آن نرسیدهاند. اما برای شهریار، کهنه شده؛ شعر، خود هدف است. مقصود زندگی او در خود شعر است. به قول خودش:
عشرت آن باشد که اهل درد و حال
با خیال دوست، در هجران کنند
آن صفا و نفوذ که گوینده را راستیراستی شاعر معرفی میکند، از این راه است. او این راه را با قوهی جوانی خود پیموده است. مراحل بعدی شهریار به آن کمال داده، چنانکه در "هذیان دل" میبینیم.
یکی از مزایای شعر ایران، پیوستگی قوی آن با عرفان است. شهریار این مزیت را در لباس تازهی شعر وارد کرده است. حتمن روزی خواهد آمد که نوبت این تسویه حساب برسد.
مقبول کسی است که آن وقت در نظر میآید. من گمان نمیکنم کسی مثل شهریار این موضوع را که طبیعت شاعر فقط به آن راه پیدا میکند، وارد ادبیات ما ساخته باشد. "هذیان دل" وسیلهایست که حق او را در ادبیات فارسی نگاه میدارد.
این منظومه با وجودی که نسبتن طولانی است و حادثهای ندارد و ممکن است آدم را خسته کند، به عکس است. مطلبها، یادآوریها، آن حسرتهای دلگزا، منظرههایی که یکی پس از دیگری عوض میشود، جای حادثه را گرفته و خوانندهی حساس را گرم میکند.
من کلمهی "حساس" را برای این آوردم چون "هذیان دل" فقط به کار آن طبقه میخورد. کسی که شاعر نباشد، شعر را نمیفهمد. ولی چه بسیار اشخاص که میگویند و شاعر نیستند و بعکس.
این منظومه، پیام شاعرانه برای شاعرست. بهترین منظومهی شهریار است. او در "قهرمانان"، به دنبال مردم رفته است که در زندگی آنها دخالت کند ولی در "هذیان دل" خودش است که مردم در او دخالت داشتهاند. من چیزی بهتر از این برای این منظومه نمیتوانم بگویم:
"هذیان دل" آنقدر صاف و صیقل شده احساسات شاعر را دربردارد که مثل آیینهایست که به دست مردم داده تا کدامیک از آنها با چشم روشنبین خود، بتوانند خود را در آن ببینند.
شهریار توانسته است این زیبایی را با منظومهی خود به نمایش بگذارد و این کاریست که شاعر میکند و دیگران که تنها ابزار کار شاعر، یعنی وزن و قافیه را در دست دارند، نمیتوانند.
دوست همسایهی عزیز من!
مثل اینکه شما میخواستید مزهی دهان مرا بدانید؛ پس این نکته را هم اضافه کنم که: دوست عزیز من، شهریار، شعر را معنی داده است و در قعر آن، شعر معنی پیدا میکند.
همسایهی عزیز !
شعر سنتی ما، مثل موسیقی ما، وصفالحالی است و به حد اعلای خود سوبژکتیو. بنابراین نمیتواند محرک احساساتی، مثلن غمانگیز یا شادیافزا باشد، مگر اینکه با حالت ذهنی کسی وفق بدهد. زیرا چیزی را مجسم نمیکند، بلکه به یاد میآورد. این است که من میگویم برای دکلامه شدن به رسم امروز، مناسب نیست.
نه به طور شاید، بلکه به طور یقین بدانید من اول کسی هستم که این حرف را میزنم و از عقیدهی خود صرف نظر نمیکنم. سابق-ن هم نوشته بودم، وقتی در مجله موسیقی کار میکردم یک روز "نوشین" اشعار شاهنامه را میخواست به حالت طبیعی دکلامه کند، باز برای شما نوشته بودم، و این اشتباه است.
چرا؟ زیرا کسی که دکلامه میکند به حالت طبیعی و متناسب با آنچه در خارج هست، باید صدا را آهنگ بدهد و شعر سنتی ما، به عکس این، با حالات درونی سروکار دارد و چیزی را از خارج در نظر نمیگیرد مگر اثر آن را که همان حال و نتیجهی این است. در واقع صدای دکلامهکننده با بیرون تطبیق شده، در حالی که در بیرون چیزی نیست و جد-ن شعر مخالفت و دوئیت دارد.
شعر امروز، شعری است که باید به حال طبیعی بیان نزدیکی گرفته باشد.
اسفند ١٣٢٣
شعر سنتی ما، مثل موسیقی ما، وصفالحالی است و به حد اعلای خود سوبژکتیو. بنابراین نمیتواند محرک احساساتی، مثلن غمانگیز یا شادیافزا باشد، مگر اینکه با حالت ذهنی کسی وفق بدهد. زیرا چیزی را مجسم نمیکند، بلکه به یاد میآورد. این است که من میگویم برای دکلامه شدن به رسم امروز، مناسب نیست.
نه به طور شاید، بلکه به طور یقین بدانید من اول کسی هستم که این حرف را میزنم و از عقیدهی خود صرف نظر نمیکنم. سابق-ن هم نوشته بودم، وقتی در مجله موسیقی کار میکردم یک روز "نوشین" اشعار شاهنامه را میخواست به حالت طبیعی دکلامه کند، باز برای شما نوشته بودم، و این اشتباه است.
چرا؟ زیرا کسی که دکلامه میکند به حالت طبیعی و متناسب با آنچه در خارج هست، باید صدا را آهنگ بدهد و شعر سنتی ما، به عکس این، با حالات درونی سروکار دارد و چیزی را از خارج در نظر نمیگیرد مگر اثر آن را که همان حال و نتیجهی این است. در واقع صدای دکلامهکننده با بیرون تطبیق شده، در حالی که در بیرون چیزی نیست و جد-ن شعر مخالفت و دوئیت دارد.
شعر امروز، شعری است که باید به حال طبیعی بیان نزدیکی گرفته باشد.
اسفند ١٣٢٣
به لادبن
گل سرخ نزدیک است. پرنده میخواند. من هم آواز فراق تو را میخوانم: وطنم، آشیان محبوبم، روشنی چشمم، فرشتهای را که دوست داشتم پروبالش را گشود و به آسمان رفت. عشق فقرا عاقبت به خیر نیست. سایر چیزها هم دور شد.
لادبن! با قوهی شعر و خود را به بی خیالی زدن بهار را با قلبم آشتی میدهم. تلخیهای سالهای گذشته را تلافی میکنم، اما آیا خوشی و بیقیدی برای شاعر دائمی خواهد بود؟
هرگز!
از روز نخست پردهای بین قلب شاعر و موجودات حایل شد تا او زندگیاش را به حسرت به سر ببرد و چیزی را که دوست دارد از ورای این پرده ببیند. چون که آسمان میخواست چنگش را به دست او بدهد و از میان لبهای او بخواند. من به هرچه دل میبندم، ناز میکند میگریزد، مگر تنهایی و خوبیهای عشق، که هرقدر به آنها دل بستهام همیشه با مناند. مثلن به پول نزدیک میشوم، پول پر میزند. طرح میکشم، نقش روی آب است. وسیله پیدا میکنم، مثل سایه به دست نمیآید. راه میروم، گویا خواب میبینم. بالاخره تا جایی که خیال به زحمت راهنمایی میکند سفر میکنم، مگر تا داغستان.
این هم به ضمیمهی فراقهای دیگر: برادرم یکجا و پدرم یکجا.
من ازین مکدر میشوم که این دوریها سفر نیست، تفریح نیست، نتیجهی بیچارگیست. اتفاق بد یک ماه ملاقات هم وقتی که میسر نمیشود، جهتاش همان است که من شاعرم. شاعر با عشق، از دست همه جا کوتاه میبیند میخواهد میتواند، منتها تواناییاش در عالم خیال است و قلبش را تا گول نزند رها نمیکند.
فقط یک چیز در محرومیت به من تسلی میدهد که کیسهی خیالم را با فروتنی در مقابل ناحق و تملق نزد مردم و دوستی با متمولین پر نمیکنم و برای مشهور شدن اسم خود، قلبم را ذلیل نکرده زیر پای هیچکس نمیاندازم!
به داغستان نیامدن چه اهمیتی دارد. خودم را به این راضی و قانع میکنم که قلب ما با هم است. لادبن! سایر چیزها هم مثل پولدار شدن، به حدی که معیشت به خوبی بگذرد، از بی خیالی و شاعر بودن است. مخصوصن در این دوره که عدالت کاملن به غصب حقوق تعبیر میشود.
من گدای عشقم. این طور اشخاص گدای همه چیز هستند مگر یاوهسرایی و پرگویی. این است سرنوشت کج و معوج من، یک قطره اشک از گوشهی چشم بی حیای آسمان به زمین افتاد، لعنت به آن موقع، وقتی به او نگاه کردند دیدند به گل خندانی تبدیل شده است. همین که آن را به قلب خود زدند دانستند که پژمرده است. اشخاص خوشحال از او نفرت کردند. اما بدبختها با او دوست شدند. شاعر، همین یک قطره اشک است. همهاش مسرت، با وجود این همهاش پژمردگی. دوست میدارد دوستش نمیدارند و بالعکس...
شاعر پرندهی وحشی است که اسیر قفس شده. بیهوده پروبال میزند. بیهوده آواز غم را میخواند. او در جوانی پیر میشود و امیدش مثل امید پیرها متزلزل است. در پیر جوان است. عشق و آرزو در قلبش سماجت خود را به آسانی از دست ندادهاند.
شاعر میترسد. بدون جهت دوست میدارد. بدون امید – به چه تشبیهاش کنم: وصلهی ناجور جمعیت و خانواده. توفان وحشتناک. آتش سوزان. موجهای متلون دریاست.
دخترها قیافهی دیوانهنما و چشمهای از فکر فرو رفتهاش را نمیپسندند. جوانها زلف ژولیده، لباسهای ناجور و نامرتب و لاابالی بودنش را دوست ندارند.
محروم. محروم در زمین. معطل در آسمان. لادبن! شاعر است که به جای اثاثیه خانه و بضاعت و آسایش، هر چه دارد تماشا دارد. از دور شهرت اسمش را حس میکنند. از نزدیک در رفتار و حرکات عجیبش مبهوت میمانند.
بالاخره، موجودی که شناساییاش از سایر همجنسانش دشوارتر است شاعر است.
این است زندگانی ناکام و تلخ او که به آن بیش از همه چیز دل بسته است.
این است سرنوشت بدبختی و دیوانگی.
چطور است لادبن! آیا بهار ممکن است همچو شخصی را دائم-ن خوش و بی قید نگاه بدارد.
تو میتوانی شناساییات را دربارهی من تجدید کرده دوباره مرا خوب به یاد بیاوری. به ضمیمه عکسم را هم که ناکتا انداخته است فرستادهام.
برادر و رفیق تو
نیما یوشیج
گل سرخ نزدیک است. پرنده میخواند. من هم آواز فراق تو را میخوانم: وطنم، آشیان محبوبم، روشنی چشمم، فرشتهای را که دوست داشتم پروبالش را گشود و به آسمان رفت. عشق فقرا عاقبت به خیر نیست. سایر چیزها هم دور شد.
لادبن! با قوهی شعر و خود را به بی خیالی زدن بهار را با قلبم آشتی میدهم. تلخیهای سالهای گذشته را تلافی میکنم، اما آیا خوشی و بیقیدی برای شاعر دائمی خواهد بود؟
هرگز!
از روز نخست پردهای بین قلب شاعر و موجودات حایل شد تا او زندگیاش را به حسرت به سر ببرد و چیزی را که دوست دارد از ورای این پرده ببیند. چون که آسمان میخواست چنگش را به دست او بدهد و از میان لبهای او بخواند. من به هرچه دل میبندم، ناز میکند میگریزد، مگر تنهایی و خوبیهای عشق، که هرقدر به آنها دل بستهام همیشه با مناند. مثلن به پول نزدیک میشوم، پول پر میزند. طرح میکشم، نقش روی آب است. وسیله پیدا میکنم، مثل سایه به دست نمیآید. راه میروم، گویا خواب میبینم. بالاخره تا جایی که خیال به زحمت راهنمایی میکند سفر میکنم، مگر تا داغستان.
این هم به ضمیمهی فراقهای دیگر: برادرم یکجا و پدرم یکجا.
من ازین مکدر میشوم که این دوریها سفر نیست، تفریح نیست، نتیجهی بیچارگیست. اتفاق بد یک ماه ملاقات هم وقتی که میسر نمیشود، جهتاش همان است که من شاعرم. شاعر با عشق، از دست همه جا کوتاه میبیند میخواهد میتواند، منتها تواناییاش در عالم خیال است و قلبش را تا گول نزند رها نمیکند.
فقط یک چیز در محرومیت به من تسلی میدهد که کیسهی خیالم را با فروتنی در مقابل ناحق و تملق نزد مردم و دوستی با متمولین پر نمیکنم و برای مشهور شدن اسم خود، قلبم را ذلیل نکرده زیر پای هیچکس نمیاندازم!
به داغستان نیامدن چه اهمیتی دارد. خودم را به این راضی و قانع میکنم که قلب ما با هم است. لادبن! سایر چیزها هم مثل پولدار شدن، به حدی که معیشت به خوبی بگذرد، از بی خیالی و شاعر بودن است. مخصوصن در این دوره که عدالت کاملن به غصب حقوق تعبیر میشود.
من گدای عشقم. این طور اشخاص گدای همه چیز هستند مگر یاوهسرایی و پرگویی. این است سرنوشت کج و معوج من، یک قطره اشک از گوشهی چشم بی حیای آسمان به زمین افتاد، لعنت به آن موقع، وقتی به او نگاه کردند دیدند به گل خندانی تبدیل شده است. همین که آن را به قلب خود زدند دانستند که پژمرده است. اشخاص خوشحال از او نفرت کردند. اما بدبختها با او دوست شدند. شاعر، همین یک قطره اشک است. همهاش مسرت، با وجود این همهاش پژمردگی. دوست میدارد دوستش نمیدارند و بالعکس...
شاعر پرندهی وحشی است که اسیر قفس شده. بیهوده پروبال میزند. بیهوده آواز غم را میخواند. او در جوانی پیر میشود و امیدش مثل امید پیرها متزلزل است. در پیر جوان است. عشق و آرزو در قلبش سماجت خود را به آسانی از دست ندادهاند.
شاعر میترسد. بدون جهت دوست میدارد. بدون امید – به چه تشبیهاش کنم: وصلهی ناجور جمعیت و خانواده. توفان وحشتناک. آتش سوزان. موجهای متلون دریاست.
دخترها قیافهی دیوانهنما و چشمهای از فکر فرو رفتهاش را نمیپسندند. جوانها زلف ژولیده، لباسهای ناجور و نامرتب و لاابالی بودنش را دوست ندارند.
محروم. محروم در زمین. معطل در آسمان. لادبن! شاعر است که به جای اثاثیه خانه و بضاعت و آسایش، هر چه دارد تماشا دارد. از دور شهرت اسمش را حس میکنند. از نزدیک در رفتار و حرکات عجیبش مبهوت میمانند.
بالاخره، موجودی که شناساییاش از سایر همجنسانش دشوارتر است شاعر است.
این است زندگانی ناکام و تلخ او که به آن بیش از همه چیز دل بسته است.
این است سرنوشت بدبختی و دیوانگی.
چطور است لادبن! آیا بهار ممکن است همچو شخصی را دائم-ن خوش و بی قید نگاه بدارد.
تو میتوانی شناساییات را دربارهی من تجدید کرده دوباره مرا خوب به یاد بیاوری. به ضمیمه عکسم را هم که ناکتا انداخته است فرستادهام.
برادر و رفیق تو
نیما یوشیج
Saturday, February 2, 2013
NIMA LETTERSنامه نیما به شاملو
همانطور تصور کنید که من در پشت سنگر خود جا کردهام در این حال هروقت تیری به هدف پرتاب میکنم، از کار خودم بیشتر خندهام میگیرد که از تک و تاب مردم. به نظرم میآید که در سوراخ مورچهها آب میریزم و تفاوت من با مردم در این است که مردم دربارهی من فکر میکنند اما من اینطور زندگی میکنم و همهچیز در زندگی است. آیا کافی نیست که من آدم راه خودم باشم، نه آدمی که هر روز از عقب یکی میرود؟
از نامه نيما به شاملو، ١٤خرداد ١٣٣٠
NIMA:LETTER TO SHAMLU
"نامه نیما یوشیج به شاملو "
عزيز من , اين چند کلمه را براي اين مي نويسم که اين يک جلد "افسانه" از من در پيش شما يادگاري باشد. شما واردترين کسي بر کار من و روحيه من هستيد و با جراتي که التهاب و قدرت رويت لازم دارد ,وارديد. اشعار شما گرم و جاندار است
و همين علتش وارد بودن شماست که پي برده ايد در چه حال و موقعيت مخصوصي براي هر قطعه شعر من دست به کار مي زنم. مخصوصا چند سطر که در مقدمه راجع به زندگاني خصوصي من نوشته ايد به من کيف مي دهد شما خوب دريافته ايد که من از رنجهاي متناوبي که به زندگاني شخصي خود من چسبيده است چطور حرف نمي زنم. بدون اينکه خود را با مردم اشتباه کرده خود را گم کرده باشم و در جهنم فراموشي خطرناکي بسوزم.
فقط تفاوت بعضي از آدمها با آدمهاي ديگر همين استيلاي نهاني است. بهمان اندازه که اشتباه مردم در مورد قضاوت در اشعار من به من کيف مي دهد , از آن کيف مي برم. در قضاوت هيچ کس در خصوص اشعار من نگران نباشيد. اگر زبان مخصوص در اشعار من هست اگر طبقه ي جوان ما چنان با زبان من حرف مي زنند که خودشان نمي دانند واگر در کار شعر سازي حرمتي داده باشم همه از فرماني هستند که به درد زخم من نمي خورند. يعني حرف کسي باري از روي دوشي بر نمي دارد . من همين قدر بايد از عنايتي که جوانان نسبت به کار من دارند, متشکر باشم . اگر اشتباه کرده يا نکرده اند قدر مسلم تر اشتباه اين که شخص خود من در راه و رسم خود شک بياورم.
چون که اين نيست و کار من از هيکل خودم در پيش چشمم روشن تر است. همان طور تصور کنيد که من در پشت سنگر خود جا کرده ام در اين حال هر وقت تيري به هدف پرتاب مي کنم از کار خودم بيشتر خنده ام مي گيرد که از تک و تاب مردم به نظرم مي آيد که در سوراخ مورچه ها آب مي ريزم و تفاوت من با مردم در اين است که مردم درباره من فکر مي کنند اما من اين طور زندگي مي کنم و همه چيز در زندگي است آيا کافي نيست که من آدم راه خودم باشم
نه آدمي که هر روز صبح از عقب يکي مي رود؟
راجع به انسانيت بزرگتري فکر کنيد . پيوستگي خود را با آن در راه فهم صحيح آن چيزهايي که مربوط به اساس آن است. آشنا شدن, انتخاب راه و موضوع و مجال جولان بيشتر که اغلب نمي دانند از کجا ممکن است براي افکارشان فراهم آيد از اين راه است. پس از آن واردترين کسي به زندگي مردم و خوب و بد افکارشان شما خواهيد بود
نيما يوشيج
از شعرم خلقي به هم آميخته ام خوب و بدشان به هم در آميخته ام
خود گوشه گرفته ام تماشا را ,آب در خوابگه مورچگان ريخته ام
از نامه نيما به شاملو، ١٤خرداد ١٣٣٠
NIMA:LETTER TO SHAMLU
"نامه نیما یوشیج به شاملو "
عزيز من , اين چند کلمه را براي اين مي نويسم که اين يک جلد "افسانه" از من در پيش شما يادگاري باشد. شما واردترين کسي بر کار من و روحيه من هستيد و با جراتي که التهاب و قدرت رويت لازم دارد ,وارديد. اشعار شما گرم و جاندار است
و همين علتش وارد بودن شماست که پي برده ايد در چه حال و موقعيت مخصوصي براي هر قطعه شعر من دست به کار مي زنم. مخصوصا چند سطر که در مقدمه راجع به زندگاني خصوصي من نوشته ايد به من کيف مي دهد شما خوب دريافته ايد که من از رنجهاي متناوبي که به زندگاني شخصي خود من چسبيده است چطور حرف نمي زنم. بدون اينکه خود را با مردم اشتباه کرده خود را گم کرده باشم و در جهنم فراموشي خطرناکي بسوزم.
فقط تفاوت بعضي از آدمها با آدمهاي ديگر همين استيلاي نهاني است. بهمان اندازه که اشتباه مردم در مورد قضاوت در اشعار من به من کيف مي دهد , از آن کيف مي برم. در قضاوت هيچ کس در خصوص اشعار من نگران نباشيد. اگر زبان مخصوص در اشعار من هست اگر طبقه ي جوان ما چنان با زبان من حرف مي زنند که خودشان نمي دانند واگر در کار شعر سازي حرمتي داده باشم همه از فرماني هستند که به درد زخم من نمي خورند. يعني حرف کسي باري از روي دوشي بر نمي دارد . من همين قدر بايد از عنايتي که جوانان نسبت به کار من دارند, متشکر باشم . اگر اشتباه کرده يا نکرده اند قدر مسلم تر اشتباه اين که شخص خود من در راه و رسم خود شک بياورم.
چون که اين نيست و کار من از هيکل خودم در پيش چشمم روشن تر است. همان طور تصور کنيد که من در پشت سنگر خود جا کرده ام در اين حال هر وقت تيري به هدف پرتاب مي کنم از کار خودم بيشتر خنده ام مي گيرد که از تک و تاب مردم به نظرم مي آيد که در سوراخ مورچه ها آب مي ريزم و تفاوت من با مردم در اين است که مردم درباره من فکر مي کنند اما من اين طور زندگي مي کنم و همه چيز در زندگي است آيا کافي نيست که من آدم راه خودم باشم
نه آدمي که هر روز صبح از عقب يکي مي رود؟
راجع به انسانيت بزرگتري فکر کنيد . پيوستگي خود را با آن در راه فهم صحيح آن چيزهايي که مربوط به اساس آن است. آشنا شدن, انتخاب راه و موضوع و مجال جولان بيشتر که اغلب نمي دانند از کجا ممکن است براي افکارشان فراهم آيد از اين راه است. پس از آن واردترين کسي به زندگي مردم و خوب و بد افکارشان شما خواهيد بود
نيما يوشيج
از شعرم خلقي به هم آميخته ام خوب و بدشان به هم در آميخته ام
خود گوشه گرفته ام تماشا را ,آب در خوابگه مورچگان ريخته ام
عزيز من , اين چند کلمه را براي اين مي نويسم که اين يک جلد "افسانه" از من در پيش شما يادگاري باشد. شما واردترين کسي بر کار من و روحيه من هستيد و با جراتي که التهاب و قدرت رويت لازم دارد ,وارديد. اشعار شما گرم و جاندار است
و همين علتش وارد بودن شماست که پي برده ايد در چه حال و موقعيت مخصوصي براي هر قطعه شعر من دست به کار مي زنم. مخصوصا چند سطر که در مقدمه راجع به زندگاني خصوصي من نوشته ايد به من کيف مي دهد شما خوب دريافته ايد که من از رنجهاي متناوبي که به زندگاني شخصي خود من چسبيده است چطور حرف نمي زنم. بدون اينکه خود را با مردم اشتباه کرده خود را گم کرده باشم و در جهنم فراموشي خطرناکي بسوزم.
فقط تفاوت بعضي از آدمها با آدمهاي ديگر همين استيلاي نهاني است. بهمان اندازه که اشتباه مردم در مورد قضاوت در اشعار من به من کيف مي دهد , از آن کيف مي برم. در قضاوت هيچ کس در خصوص اشعار من نگران نباشيد. اگر زبان مخصوص در اشعار من هست اگر طبقه ي جوان ما چنان با زبان من حرف مي زنند که خودشان نمي دانند واگر در کار شعر سازي حرمتي داده باشم همه از فرماني هستند که به درد زخم من نمي خورند. يعني حرف کسي باري از روي دوشي بر نمي دارد . من همين قدر بايد از عنايتي که جوانان نسبت به کار من دارند, متشکر باشم . اگر اشتباه کرده يا نکرده اند قدر مسلم تر اشتباه اين که شخص خود من در راه و رسم خود شک بياورم.
چون که اين نيست و کار من از هيکل خودم در پيش چشمم روشن تر است. همان طور تصور کنيد که من در پشت سنگر خود جا کرده ام در اين حال هر وقت تيري به هدف پرتاب مي کنم از کار خودم بيشتر خنده ام مي گيرد که از تک و تاب مردم به نظرم مي آيد که در سوراخ مورچه ها آب مي ريزم و تفاوت من با مردم در اين است که مردم درباره من فکر مي کنند اما من اين طور زندگي مي کنم و همه چيز در زندگي است آيا کافي نيست که من آدم راه خودم باشم
نه آدمي که هر روز صبح از عقب يکي مي رود؟
راجع به انسانيت بزرگتري فکر کنيد . پيوستگي خود را با آن در راه فهم صحيح آن چيزهايي که مربوط به اساس آن است. آشنا شدن, انتخاب راه و موضوع و مجال جولان بيشتر که اغلب نمي دانند از کجا ممکن است براي افکارشان فراهم آيد از اين راه است. پس از آن واردترين کسي به زندگي مردم و خوب و بد افکارشان شما خواهيد بود
نيما يوشيج
از شعرم خلقي به هم آميخته ام خوب و بدشان به هم در آميخته ام
خود گوشه گرفته ام تماشا را ,آب در خوابگه مورچگان ريخته ام
Subscribe to:
Posts (Atom)