Wednesday, February 6, 2013

NIMA:LETTERS TO NEIGHBOR-1...نامه های نیما

همسایه‌ی عزیز! 

خواهش می‌کنم این نامه‌ها را جمع کنید. هرچند مکرر است و عبارات بی‌جا و حشو زواید زیاد دارند و باید اصلاح شوند، اما یادداشتهایی‌ست. اگر عمری نباشد برای نوشتن آن مقدمه‌ی حسابی درباره‌ی شعر من، اقلن اینها چیزهایی‌ست. من خیلی حرف‌ها دارم برای گفتن. نگاه نکنید که خیلی از آنها ابتدایی‌ست، ما تازه در ابتدای کار هستیم.

نیما یوشیج
خرداد١٣٢٤ 

نیما : نامه های همسایه ۹۱

عزیزم !

در پاکنویس اشعار خودتان وسواس به خرج ندهید. انسان حالتن عوض می‌شود، بهترین نماینده حالت است که آنچه را که هست بهتر بیان کرده باشد، در صورتی که وسواس فقط نتیجه دقت است و هنگامی که حالت عوض شده، وسواس فقط خراب می‌کند.
در پاکنویس اشعار، بیشتر به فرم دقت کنید و آرمونی کلمات و جملات و کلمات از حیث معنی لغوی و معنی منظور خودتان و جملات از حیث ترکیب‌بندی صریح.
اگر به معنی دقت دارید از این حیث باشد که کلمات برای ادای آنها رسا هستند یا نه.
خطر عمده در پاکنویس کردن، افزودن و کم کردن است که اتصال بعید در بین مطالب موضوع می‌اندازد و با قطع و وصل آن، فرم به هم می‌خورد و بازرسی شما را درخصوص فرم، بی‌فایده می‌گذارد. به عبارت اخری پاکنویس باید در استخوان‌بندی اساسی شعر دست نزند. پاکنویس باید فقط تکرار باشد. در صورتی که این شرایط را به جا نمی‌خواهید بیاورید به کسی دیگر بدهید اگر خط شما خواناست، همان را پاکنویس کند. زیرا پاکنویس کردن به مراتب اولی است.
من بیش از این در این خصوص چیزی به عقلم نمی‌رسد.
مهر ١٣٢٤
همسایه‌ی عزیز!
نامه ١٢١

می‌گویند شعری که در جوانی سروده شده خام است.
عزیز من! برای اینکه با جوان هیچ چیز تطور نیافته. احساسات خام، ذوق خام، عشق خام، و گذشته از اینها کار خام است که وجود پیدا می‌کند.
غزلیات خام در ادبیات ما زیاد است. خواه افصح‌الفصحا باشد، خواه اسفه‌السفها.
عشق شاعرپسند در غزلیات خواجه و مولانا جلال‌الدین است و چند نفر مانندهای آنها.
اما همسایه‌ی شما دیر این را باید بفهد. خیال می‌کند عشق، شاعر را به غزلسرایی وا می‌دارد، در صورتی‌که اگر عشق خام نباشد شاعر به غزل اکتفا نکرده به داستان‌سرایی می‌افتد و به کارهای دیگر و عشق او در ضمن مطالب غیرعاشقانه به شکل احساسات خاصی که گرم و جاندار است، بیان می‌شود.

این است نتیجه‌ی خامی. هرگاه شما پا به سن بگذارید حرف مرا بهتر خواهید فهمید



همسایه عزیز من!
١٢٥
می‌خواهید بدانید کدام وسیله، طرز کار استاد شما را رایج و سریع‌الاثر می‌کند؟
- وسیله به دست من و شما نیست دوست عزیز جوان من! هروقت که کشور ایران فرهنگ داشت و دیوارهای طویله خراب شد. تا وقتی فرهنگ نیست، هیچ‌چیز نیست. هروقت که همه‌چیز بود، این هم هست، ولی متاسفانه خیلی مانع در راه است...
جوان‌های ما که در دوره‌ها عالی ادبیات کار می‌کنند، احمق و خفه‌تر می‌شوند، زیرا دیگران اینطور می‌خواهند. متصل استاد عالی‌مقام می‌تراشند و متخصص‌های درس نخوانده در پشت دیوار خانه.
ولی شما شاعر هستید چه کار دارید به این کارها؟ شما کارتان را بکنید. اگر شما کیف می‌برید و پیش افتاده‌اید، یقین بدانید روزی هم دیگران کیف می‌برند که مثل شما پیش افتاده‌اند.
باز به شما می‌گویم: بنویسید. نوشتن، زندگی است. پیش از هرکس، خودتان کیف می‌برید. حکایت اینکه دیگران چرا به این حد اعلا نرسیده‌اند، روزی خواهد رسید. فقط باید بدانید که هنوز نرسیده‌اند، باید بدانید در گندابی به سر می‌بریم. من فقط این را می‌گویم و چیزی اضافه نمی‌کنم، فقط باز تکرار می‌کنم به دست من و شما نیست.
خرداد ١٣٢٣










عزیزم!
١٢٧
می‌ترسید و از من می‌پرسید آیا مردم در خصوص قطعه شعری که می‌خواهید به مجله بدهید چه‌جور قضاوت می‌کنند؟
این را من برای شما عیبی نمی‌دانم. هنگامی که انسان خام و تازه‌کار است دچار اینگونه تردیدها و کم‌جراتی‌ها هست؛ یعنی هنگامی‌که خوب مسلط بر احساسات خود نیست. فقط به شما توصیه می‌کنم در خلوت خود بیشتر بمانید. از مردم بیشتر دوری کرده از مباحثات احمقانه آنها دورتر باشید و بیشتر در خودتان فرو بروید...
هنگامی که شما خوب کار کرده و کاویده‌اید چه تردیدی دارید در برابر آنهایی که هیچ کار نکرده و از روی حمق وجودی خود و از روی تفنن چیزی می‌گویند و چه بسا روز دیگر، مخالف عقیده‌ی دو روز پیش خودشانند؟
قوا و بینش خود را برای خودتان به مصرف برسانید. یقین کنید آن وقت اثری که از شما زاییده می‌شود، زیبایی خود را پیدا حتمن خواهد گرفت زیرا با شخصیت شما ارتباط قبلی و غیرمتزلزل پیدا کرده است. کم‌کم خودتان خواهید پسندید و هروقت این شدید، بدانید حتمن دیگری هم هست که آن را بپسندد... آنوقت این تردید و کم‌جراتی رو به ضعف خواهد گذاشت و روزی خواهید دید که این پرسش‌ها درخصوص ذوق و سلیقه‌ی مردم در شما نیست شده و به صفر رسیده است.
خرداد ١٣٢٣


دوست عزیز من!
١٢٨
باز می‌گویم هرگاه شما چیزی را در زمان ممتد به وجود آوردید، با زمان ممتد هم شناخته می‌شود. ولی در مقابل سوال چرای شما جواب مختصر می‌دهم:
چرا قضاوت فردفرد مردم درباره‌‌ی فلان قطعه شعر شما درست و پاکیزه درنمی‌آید؟ خیلی واضح است، در زمان، فردفرد بسیار زیاد وجود دارد که هرکدام دارای هوشی و سلیقه‌ی خاصی هستند در این صورت زمان جاهای سلیقه و هوش بیشتر است. بر این یک چیز دیگر هم علاوه می‌شود: سلیقه‌ها و هوش‌ها به تدریج به هم کمک می‌دهند. این روابط را شما در نظر داشته باشید مطلب پیچیده‌ای برای شما باقی نخواهد ماند. آن هم با داشتن دوستی مثل من...
به کار خودتان بپردازید و بگویید زمان می‌خواهد و هروقت راجع به قضاوت مردم در خصوص آن فکر کردید باز بگویید: زمان.


تیرماه ١٣٢٨

حرفهای همسایه 

١٣٠
آقای عزیز من!

کتابی را که خواسته بودید پیش مرد آسیابان گذاشتم. به دربند که آمدید از او خواهید گرفت. اما با این کتاب، که در خصوص تمایلاتی[ست] که بعد از سمبولیسم پیدا شده است، زیاد خودتان را خسته نکنید. هر چیز در موقعش که برسد، نافع است. مخصوصن با همسایه‌ی دست چپ که هنوز مقید است، به او کتاب را نشان داده با کمال ملایمت توصیه می‌کنید:

«رفیق عزیز من!

مقید بودن درجاتی دارد. اشخاصی هستند که به همه چیز مقیدند. درواقع چیزی بار آن قبیل اشخاص نیست و تصور نکنید که باشد. اما اشخاصی هستند که فقط به لفظ مقیدند تا در پوست شیر از زبان گور صحبت کنند.
اشخاص دیگر از این حماقت خلاص شده تا اندازه‌ای فهمیده‌اند همین که کلمه در خور معنی پیدا شد، خوب و زیباست، اما طرز کار آنها عوض نشده. طرز مشاهده‌ی آنها هم بالتبع مثل قدماست؛ دیوانه‌اند از پی چیزهای باریک و خنک و گاهی بسیار احمقانه که اساس تشبیهی را فقط آماده کنند. اما در برابر آنچه آنها را احاطه کرده است کور مانده‌اند.
اشخاص دیگر هستند که از همه، یا بعضی از این قیدها، جسته اما با فرم کلاسیک، کار تازه می‌کنند. کار آنها درواقع در مغز انسان مثل ضربت چکش، موذی و تکان‌دهنده است. آدم از خواندن شعر آنها یکه می‌خورد؛ مثل اینکه آدم مصنوعی حرف می‌زند! همه‌چیز تازه است اما یک چیز گم شده و آدم را گیج می‌کند؛ می‌بیند گرگ است و باید گوشتخوار باشد، اما نوک دراز دارد و دانه برمی‌چیند».
اگر همسایه همه‌ی اینها را شنید و پوسخند زد یا به اصلاح فکر شما پرداخت، به او می‌گویید: شوخی کردم؛ و از پیش او بیرون می‌آیید.
این بود آنچه می‌خواستم با رسیدن کتاب به شما گوشزد کرده باشم.


شهریور ١٣٢٤

همسایه عزیز من !
١٣١
از اینکه او به دیدن من نمی‌آید، دلتنگ نباشید. وقتی که راه را گم می‌کنند، اشخاصی را هم که در آن راه دیده‌اند گم می‌کنند. اما برای من تفاوت نمی‌کند. من در اینجا با زندگانی بیابانی خود کمال خرسندی را دارم. گوسفندها را می‌دوشم، ایلخی را می‌پایم، راه‌های طولانی طی می‌کنم... من باز به شما می‌گویم بی‌نهایت غمگین هستم و همین مایه برای کار کردن من است. آن خوشحالی که اساسن رفیق همسایه‌ی شما از آن لذت ببرد، بسیار متداول است. از غمی لذت بردن لازم است. از خودتان بپرسید غم‌های شما کافی است و بدون آن می‌توانید خوب بنویسید؟
چرا می‌خواهید غم عشق خود را ترک بگویید و به پاس چه چیز ورود به کشمکش زندگانی بی‌معنی را طلب می‌کنید؟
اگر شما نویسنده‌ای هستید، در هر رشته‌ای از هنر، به ساختمان مردم بپردازید. منفعتی که از شما به دیگران می‌رسد از طرف مهارت شماست. بیهوده خود را در آنچه سررشته ندارید، وارد نکنید...
خیر. ابدن غم عشقتان را ترک نکنید و خود را عمدن سرگرم به کارهای دیگر نسازید. آنچه چاشنی هنر شماست، و لازم است دیگران تجربه کرده و بیابند، و ممکن است خودتان هم ندانید، همین غم است.

هنرمند واقعی محصول هزاران دقایق جزیی است. مثل تیری پرتاب شده تا کجا بُرد دارد. اگر به سنگی برنخورد. خودتان آن سنگ نشوید. بگذارید زمان باقوت خود، به شما بُرد بده



حرفهای همسایه 

١٣٥
همسایه‌ی عزیزم!


همسایه‌ی شما برای شما مطالب روزنامه‌ها را یادآوری کرده است. باز شما و موضوع قضاوت مردم!
عزیز من به شما گفته بودم کار خودتان را بکنید. به نفع آنهایی که در نظر دارید. روزنامه‌ها اغلب، با همه‌ی دعوی که دارند، وسیله‌ی امرار حیات و روزی هستند. برای یادداشت شما چند کلمه دست به قلم می‌شوم:
همسایه به شما گفته است درباره‌ی مجله‌ای که در این ماه منتشر شد. می‌گویند هنر با کسی سر دعوا ندارد. با کسی هم که خیلی مسلم می‌داند و حرف می‌زند، سر دعوایی نیست. اما بسیاری از همین مسلمات هستند که مانند دیواری مرطوب واریز کرده، آثار زوال از خود نشان می‌دهند.
مطلوب هنر، کمال است؛ بنابراین خالی از تناقضی در بین خود و مردم نمی‌تواند باشد. هنر از طرفی پابپای مردم و از طرفی جلوتر از مردم است. درواقع این حرکت، متضمن جبری‌ست که همان مردم و زندگانی آنها آن را به وجود آورده است و رابطه‌ی قطعی آن را هیچ اقتداری نمی‌تواند به هم بزند. چون این تفاوت به تدریج بوده و هست و خواهد بود. تفاوت بین آنچه مطلوب نظر هنرمند و مطلوب نظر قوم است نیز خواهد بود.
شما کار خودتان را انجام بدهید. آنچه که فی‌الواقع مسلم است و حقیقتی دارد، خوب یا بد کار شماست و قاضی در این دعوا هیچ فردی نمی‌تواند باشد. زیرا فرد، جزیی از کلی است. آنچه می‌تواند به موازنه با کار شما، مثل کار شما حقیقتی را برساند نتیجه‌ای‌ست که از همه‌ی این فردها – هر کدام با چه غرض و مرض و صلاحیت یا عدم صلاحیت – به وجود می‌آید و آن زمان است که بعد می‌آید و حامله‌ی بسیابسیار افراد. در صورتی‌که با قضاوت خودشان مرده‌اند و کسی آنها را به خاطر نمی‌آورد و نمی‌شناسد که ببیند از شما خوب گفته‌اند، یا بد. این مطلب به این کار می‌خورد که شما از میان این قاضی‌های دغل، بشناسید کدام یک مرده‌ترند و برای چه منظوری و چه کسی دارند این موش و گربه‌بازی را راه می‌اندازند. هنر، فوق همه‌ی اینها بر مسندی از آفتاب نشسته است، ولو ابراندود.

من چیزی بیش از این نمی‌افزایم مگر اینکه به شما گفته باشم حرف همیشه‌ی مرا به خاطر بیاورید: هنر شما باید خودش زبان خودش باشد. شما از زمانی به وجود آمده‌اید و زمانی لازم است که درخصوص شما قضاوت کند. اعم از اینکه سر دعوایی با دیگران داشته باشید، یا نه. 


دوست عزیز من!

"هذیان دل" شهریار را که توسط شما برای من فرستاده بود، خواندم. چون می‌خواستید نظرم را برای شما بگویم، این را می‌نویسم:
باید بگویم شهریار تنها شاعری‌ست که من در ایران دیدم. دیگران، کم و بیش، دست به وزن و قافیه دارند. از نظر آهنگ به دنبال شعر رفته‌اند و از نظر جور و سفت کردن بعضی حرفها، که قافیه‌ی شعر از آن جمله است. اما برای شهریار، همه‌چیز علی‌حده است. طبع ظریف به قدری باخته‌ی شعر است که بارها با من گفته است – هنگامی‌که من برای او حرف می‌زدم از سبکهایی که دوره‌های اخیر در عالم شعر به وجود آمده است - : اصل، ایده است. ایده به منزله‌ی جان است. لباس، هرچه می‌خواهد باشد.
از خواندن شعرهای شهریار، آدم حالی را که از علو غزل، به سبک غزلسرایی خودمان، منتظر است، می‌بیند. همین حال را شهریار در اشعار به سبک نوین خود دارد. در منظومه‌ی "هذیان دل"، احساسات اعلا و گرم هستند و طوری وارد نمی‌شوند که جوانان تازه وارد در عالم شعر وارد می‌کنند. از خواندن شعرهای آنها، آدم نه غمگین می‌شود و نه خوشحال، در صورتی‌که اینطور می‌خواسته‌اند. به قول هدایت: "آدم نمی‌داند خودش را سوزن بزند یا غلغلک بدهد". زیرا هدف اصلی آنها شعر نیست، بلکه شعر، ابزار برای هدف‌های دیگر است. شعر برای آنها، یک مرحله‌ی ابتدایی و نارس است که به آن نرسیده‌اند. اما برای شهریار، کهنه شده؛ شعر، خود هدف است. مقصود زندگی او در خود شعر است. به قول خودش:
عشرت آن باشد که اهل درد و حال
با خیال دوست، در هجران کنند

آن صفا و نفوذ که گوینده را راستی‌راستی شاعر معرفی می‌کند، از این راه است. او این راه را با قوه‌ی جوانی خود پیموده است. مراحل بعدی شهریار به آن کمال داده، چنانکه در "هذیان دل" می‌بینیم.
یکی از مزایای شعر ایران، پیوستگی قوی آن با عرفان است. شهریار این مزیت را در لباس تازه‌ی شعر وارد کرده است. حتمن روزی خواهد آمد که نوبت این تسویه حساب برسد.
مقبول کسی است که آن وقت در نظر می‌آید. من گمان نمی‌کنم کسی مثل شهریار این موضوع را که طبیعت شاعر فقط به آن راه پیدا می‌کند، وارد ادبیات ما ساخته باشد. "هذیان دل" وسیله‌ای‌ست که حق او را در ادبیات فارسی نگاه می‌دارد.
این منظومه با وجودی که نسبتن طولانی است و حادثه‌ای ندارد و ممکن است آدم را خسته کند، به عکس است. مطلب‌ها، یادآوری‌ها، آن حسرت‌های دلگزا، منظره‌هایی که یکی پس از دیگری عوض می‌شود، جای حادثه را گرفته و خواننده‌ی حساس را گرم می‌کند.
من کلمه‌ی "حساس" را برای این آوردم چون "هذیان دل" فقط به کار آن طبقه می‌خورد. کسی که شاعر نباشد، شعر را نمی‌فهمد. ولی چه بسیار اشخاص که می‌گویند و شاعر نیستند و بعکس.
این منظومه، پیام شاعرانه برای شاعرست. بهترین منظومه‌ی شهریار است. او در "قهرمانان"، به دنبال مردم رفته است که در زندگی آنها دخالت کند ولی در "هذیان دل" خودش است که مردم در او دخالت داشته‌اند. من چیزی بهتر از این برای این منظومه نمی‌توانم بگویم:
"هذیان دل" آنقدر صاف و صیقل شده احساسات شاعر را دربردارد که مثل آیینه‌ای‌ست که به دست مردم داده تا کدام‌یک از آنها با چشم روشن‌بین خود، بتوانند خود را در آن ببینند.
شهریار توانسته است این زیبایی را با منظومه‌ی خود به نمایش بگذارد و این کاری‌ست که شاعر می‌کند و دیگران که تنها ابزار کار شاعر، یعنی وزن و قافیه را در دست دارند، نمی‌توانند.
دوست همسایه‌ی عزیز من!
مثل اینکه شما می‌خواستید مزه‌ی دهان مرا بدانید؛ پس این نکته را هم اضافه کنم که: دوست عزیز من، شهریار، شعر را معنی داده است و در قعر آن، شعر معنی پیدا می‌کند.
اردیبهشت ١٣٢٥







همسایه‌ی عزیز !

شعر سنتی ما، مثل موسیقی ما، وصف‌الحالی است و به حد اعلای خود سوبژکتیو. بنابراین نمی‌تواند محرک احساساتی، مثلن غم‌انگیز یا شادی‌افزا باشد، مگر اینکه با حالت ذهنی کسی وفق بدهد. زیرا چیزی را مجسم نمی‌کند، بلکه به یاد می‌آورد. این است که من می‌گویم برای دکلامه شدن به رسم امروز، مناسب نیست.
نه به طور شاید، بلکه به طور یقین بدانید من اول کسی هستم که این حرف را می‌زنم و از عقیده‌ی خود صرف نظر نمی‌کنم. سابق-ن هم نوشته بودم، وقتی در مجله موسیقی کار می‌کردم یک روز "نوشین" اشعار شاهنامه را می‌خواست به حالت طبیعی دکلامه کند، باز برای شما نوشته بودم، و این اشتباه است.
چرا؟ زیرا کسی که دکلامه می‌کند به حالت طبیعی و متناسب با آنچه در خارج هست، باید صدا را آهنگ بدهد و شعر سنتی ما، به عکس این، با حالات درونی سروکار دارد و چیزی را از خارج در نظر نمی‌گیرد مگر اثر آن را که همان حال و نتیجه‌ی این است. در واقع صدای دکلامه‌کننده با بیرون تطبیق شده، در حالی که در بیرون چیزی نیست و جد-ن شعر مخالفت و دوئیت دارد.
شعر امروز، شعری است که باید به حال طبیعی بیان نزدیکی گرفته باشد.

اسفند ١٣٢٣

No comments:

Post a Comment