دور ست سر آ ب ازین بادیه هشدار
تا قول بیابان نفریبد به سرابت
-حافظ -
شعر نیما شعر شکست نیست اما طبیعت و گردش شب به روز و نیز عشق است
که شعر او را شعر آرزوها و امیدها می سازد .
آدم های شعر او در این جا نیز مثل دیگر شعر هایش آدم های معمولی اما با شخصیت های مستقل و مقاومند که مفهوم شکست را نمی دانند و هر یک امکاناتی هستند که امکاناتی را ممکن می سازند بی آن که امیدی واهی دهند
نیما بر خلاف پیروان و شاگردانش که به شعر نیمایی روی آورده بودند ،شعر شکست نگفت ،زیرا او هرگز شکست نخورد . شکست سیاسی و اجتماعی پس از کودتای ٢٨ مرداد ،برای نیما شکست فلسفی و اندیشگی نبود.هم از این روی نیما و شعر او دستخوش شکست نشد و در شکست تحلیل نرفت .نوگرایی و نو آوری نیما در شکل شعر و در محتوا و بینش او که به جهان بینی نیما و نیماییزم انجامید ، شکست را انکار می کرد.او هرگز قصد بازگشت سیاسی و ادبی نکرد و تسلیم نشد . نیما در همه حال رو به جاده ی امید و پیروزی دا شت و این درس دیگری بود که او برای ما در زندگی و شعر و ادبیات معاصر ، و در تفکر اجتماعی و فرهنگی به میراث نهاد
شعر : که می خندد ؟ که گریان است ؟نیما شرح شکست نیست بل حکایت غمناکی ست در آزادی ، گذار از یاد،به یادمانی و یاد آوری مدام .گذار جنگ اورانی است که نیزه ها و سپرها ی شکسته از آنان مانده و نقش و نشانه ی نه، مانند: نیفشانید،نجنبانید،نیست،نمی خندد،نفرات ،نهان ... همه جا تاریک و تیره و سیاه است و تاریکی و تیره گی و سیاهی و ویران و ویرانی ،اما شب دلفریبی هم هست که شکاف کوه می ترکد و مثل شعر ناقوس و خروس می خواند فرا خوان جهان به بیداری ست ، از آن جای نهان و نه معلوم که مثل شعر ما خ اولی اوست
زاشنایی ما خ اولا راست پیام
در ره مقصد معلومش حرف است ...
ف.س
از یادداشت هایی بر حاشیه ی کتاب
گذشتند آن شتاب انگیز کاران کاروانانسپرها دیدم از آنان، فرو بر خاک،
که از نقش وفور چهره های نامدارانی
حکایت بودشان غمناک.
بدیدم نیزه ها بیرون
به سنگ از سنگ، چون پیغام دشمن تلخ،
بدیدم سنگهای بس فراوان که فرو افتاد
به زیر کوه همچون کاروان سنگهای منجمد برجا
چراغی، جز دمی غمگین، بر آن نوری نیفشانید.
سری را گردش اشکی، فزون از لحظه ای، آنجا نجنبانید
...کنون لیکن که از آنان نشانی نیست و آنجا
همه چیز است در آغوش ویرانی و ویران است
که می خندد ؟که گریان است
شب دیجور دارد دلفریبی باز
شکاف کوه می ترکد ،دهان دره ی با دره دمساز
به نجوایی ست در آواز
صدایی چون صدایی که به گوشم آشنا بوده ست
مرا مغشوش می دارد .
به هم هر استخوانم می فشارد
در آن ویرانه منزل
که اکنون هابسگاه بس صداهای پریشان است
بگو با من که می خندد ؟که گریان است؟
بگو با من چقدر از سالیان بگذشت
چگونه پر می آمد قطار گردش ایا م
ز کی این برف با ریدن گرفته است
کنون که گل نمی خندد
کنون که باد از خار و خس هر آشیان که گشت ویرانه
به روی شاخه ی ما زوی پیری
به نفرت تا ر می بندد
در آن جای نهان چون دود کز دودی گریزان است
که می خندد؟ که گریان است؟
No comments:
Post a Comment