Friday, October 4, 2013

NIMA:2 LETTERS TO ALIEHنامه های نیما به عالیه خانم


دو نامه از نیما به عالیه خانم
----------------------------------
1 / خرداد / 1305
عالیه عزیزم !
میل داشتم پیش تو باشم . چه فایده یک شمع افسرده خانه ات روشن نخواهد کرد بلکه حالت حزن انگیزی به آشیانه ات خواهد داد . بمن بگو از چه راه قلبم را فریب بدهم ؟ زندگانی یعنی غفلت . چه چیز جز مرور زمان این غفلت را به قلب شکسته یاد بدهد ؟ 
عالیه ! چه وقت مهتاب می تابد ؟
کی فرزندش را در این شب تاریک صدا می زند . افسوس ! همه جا سیاه است . ولی تو نباید سیاه بپوشی . راضی نیستم در حال حزن به اینجا بیایی . خوب نیست . خواهی گفت به موهومات معتقدم . بله بدبختی شخص را این طور می کند . درد آدم را به خدا می رساند .
دیشب تا صبح از وحشت نخوابیده ام . کی مرا دیده بود آن قدر ترسو باشم و مثل بید بلرزم . یک شعله نیم مرده ، یک کتاب آسمانی و یک پاره خشت گوشه ی اتاق پدرم جای پدرم را گرفته بود . مگر روح با این وسایل حاضر می شود ؟ شاید . پدرم ! پدرم ! پدرم !
دیشب دست سیاهی متصل به سینه ام فشار می داد. چرا دیوانه را در وسط شب هم آسوده نمی گذاشتند ؟
از ترس به مادرم پناه بردم . عجب پناهی . براه افتادم پاهایم می لرزید . سایه یک درخت شمشاد مرا به وحشت می انداخت .
عالیه . پس با من مهربان و وفادار باش . عمر گل کوتاه است .
نیما
شب 2 / خرداد / 1305
عالیه
به خانه بدبخت ها نظر بینداز . این شمشاد ها را که اینطور سبز و خرم می بینی پدرم با دست خودش آنها را اصلاح کرد . آن چند گلدان کوچک را که حالیه غبار آلود است خودش مرتبأ چید . به ما گفت به آنها دست نزنید . روز بعد روزنامه یی در دستم بود از من پرسید در آن چه نوشته اند ؟ جواب دادم یک نفر در حدود جنگل یاغی شده است . از این جواب آثار بشاشتی در سیمای پدرم ظاهر شد . پهلوان انقلاب سرش را بلند کرد گفت معلوم می شود آنها را تحریک کرده اند .
گفتم یک فصل از کتاب " آیدین " مرا در این روزنامه نقل کرده اند . روزنامه را از دستم گرفت . آثار پسر شاعرش را می خواند ، چند دفعه از گوشه در گاه نگاه کردم دیدم به دقت و حرص زیاد هنوز مشغول خواندن آن فصل است .
چقدر از برومندی و یکه بودن پسرش خوشحال میشد . این آخرین ملاقات و مکالمه من با پدرم بود . یک روز پیش از ورود مرگ ، بعد از آن دیگر ....
به تو گفته بودم شب دیگر به مهمانخانه " ساوز " می رویم ، او را می خواستم دعوت کنم .
پدرم می خواست زمین بخرد . خانه بسازد . دیدی عالیه ، عروس یک شاعر بدبخت ، چه خوب زمین کوچکش را ارزان خرید و ارزان ساخت .
نیما
------------------------------------------------
این دو نامه ای است که نیما فردای مرگ پدرش از یوش به همسرش ، عالیه جهانگیر ، نوشته است .


 نامه‌ عاشقانه نیما یوشیج به عالیه خانم  
 قلبم را با ترس و لرز به پیشگاه تو آورده‌ام ! به عالیه نجیب و عزیزم! می‌پرسی با کسالت و بی‌خوابی شب چطور به سر می‌برم؟ مثل شمع: همین‌که صبح می‌رسد خاموش می‌شوم و با وجود این، استعداد روشن شدن دوباره در من مهیا است... بالعکس دیشب را خوب خوابیده‌ام... ولی خواب را برای بی‌خوابی دوست می‌دارم... دوباره حاضرم... من هرگز این راحت را به آن چه در ظاهر ناراحتی به نظر می‌آید ترجیح نخواهم داد... در آن راحتی دست تو در دست من اس...ت و در این راحتی... آه! شیطان هم به شاعر دست نمی‌دهد،‌ مگر این‌که در این تاریکی شب ، خیالات هراسناک و زمان‌های ممتد ناامیدی را به او تلقین کند..! بارها تلقین کرده است... تصدیق می‌کنم سا‌ل‌های مدید به اغتشاش‌طلبی و شرارت در بسیط زمین پرواز کرده‌ام... مثل عقاب، بالای کوه‌ها متواری گشته‌ام... مثل دریا، عریان و منقلب بوده‌ام... بدی طینت مخلوق، خون قلبم را روی دستم می‌ریخت... پس با خوب به بدی و با بد به خوبی رفتار کرده‌ام... کم کم صفات حسنه در من تبدیل یافتند: زود- باوری، صفا و معصومیت بچه‌گی به بد گمانی، خفه‌گی و گناه‌های عجیب عوض شدند... آه! اگر عذاب‌های الهی و شراره‌های دوزخ دروغ نبود، خدا با شاعرش چطور معامله می‌کرد..!آیا نسبت به او بیشتر کینه‌ورزی می‌داشت؟ آیا حرص و غضب الهی خاموش می‌شد یا سال‌های دراز برای تسلی دادن به وجود خود، یک جسد حقیر را می‌سوزانید..؟ حال٬ من یک بسته‌ی اسرار مرموزم... مثل یک بنای کهنه‌ام که دستبرده‌های روزگار مرا سیاه کرده است... یک دوران عجیب خیالی در من مشاهده می‌شود... سرم به شدت می‌چرخد... برای این‌که از پا نیفتم، عالیه، تو مرا مرمت کن... راست است: من از بیابان‌های هولناک و راه‌های پرخطر و از چنگال سباع گریخته‌ام... هنوز از اثرهای آن منظره‌های هولناک هراسانم... چرا؟ برای این‌که دختر بی‌وفایی را دوست می‌داشتم... قوه مقتدره‌ی او بی‌تو، وجه مشابهت را از جاهای خوب پیدا می‌کند... پس محتاجم به من دلجویی بدهی... اندام مجروح مرا دارو بگذاری و من رفته رفته به حالت اولیه بازگشت کنم... گفته بودم قلبم را به دست گرفته با ترس و لرز آن‌را به پیشگاه تو آورده‌ام... عالیه عزیزم..! آن‌چه نوشته‌یی٬ باور می‌کنم... یک مکان مطمئن به قلب من خواهی داد.. ولی برای نقل مکان دادن یک گل سرما زده‌ی وحشی٬ برای این‌که به مرور زمان اهلی و درست شود، فکر و ملایمت لازم است... چقدر قشنگ است تبسم‌های تو..! چقدر گرم است صدای تو وقتی که میان دهانت می غلتد..! کسی که به یاد تبسم‌ها و صدا و سایر محسنات تو همیشه مفتون است.

    No comments:

    Post a Comment