دو نامه از نیما به عالیه خانم
------------------------------ ----
1 / خرداد / 1305
عالیه عزیزم !
میل داشتم پیش تو باشم . چه فایده یک شمع افسرده خانه ات روشن نخواهد کرد بلکه حالت حزن انگیزی به آشیانه ات خواهد داد . بمن بگو از چه راه قلبم را فریب بدهم ؟ زندگانی یعنی غفلت . چه چیز جز مرور زمان این غفلت را به قلب شکسته یاد بدهد ؟
عالیه ! چه وقت مهتاب می تابد ؟
کی فرزندش را در این شب تاریک صدا می زند . افسوس ! همه جا سیاه است . ولی تو نباید سیاه بپوشی . راضی نیستم در حال حزن به اینجا بیایی . خوب نیست . خواهی گفت به موهومات معتقدم . بله بدبختی شخص را این طور می کند . درد آدم را به خدا می رساند .
دیشب تا صبح از وحشت نخوابیده ام . کی مرا دیده بود آن قدر ترسو باشم و مثل بید بلرزم . یک شعله نیم مرده ، یک کتاب آسمانی و یک پاره خشت گوشه ی اتاق پدرم جای پدرم را گرفته بود . مگر روح با این وسایل حاضر می شود ؟ شاید . پدرم ! پدرم ! پدرم !
دیشب دست سیاهی متصل به سینه ام فشار می داد. چرا دیوانه را در وسط شب هم آسوده نمی گذاشتند ؟
از ترس به مادرم پناه بردم . عجب پناهی . براه افتادم پاهایم می لرزید . سایه یک درخت شمشاد مرا به وحشت می انداخت .
عالیه . پس با من مهربان و وفادار باش . عمر گل کوتاه است .
نیما
شب 2 / خرداد / 1305
عالیه
به خانه بدبخت ها نظر بینداز . این شمشاد ها را که اینطور سبز و خرم می بینی پدرم با دست خودش آنها را اصلاح کرد . آن چند گلدان کوچک را که حالیه غبار آلود است خودش مرتبأ چید . به ما گفت به آنها دست نزنید . روز بعد روزنامه یی در دستم بود از من پرسید در آن چه نوشته اند ؟ جواب دادم یک نفر در حدود جنگل یاغی شده است . از این جواب آثار بشاشتی در سیمای پدرم ظاهر شد . پهلوان انقلاب سرش را بلند کرد گفت معلوم می شود آنها را تحریک کرده اند .
گفتم یک فصل از کتاب " آیدین " مرا در این روزنامه نقل کرده اند . روزنامه را از دستم گرفت . آثار پسر شاعرش را می خواند ، چند دفعه از گوشه در گاه نگاه کردم دیدم به دقت و حرص زیاد هنوز مشغول خواندن آن فصل است .
چقدر از برومندی و یکه بودن پسرش خوشحال میشد . این آخرین ملاقات و مکالمه من با پدرم بود . یک روز پیش از ورود مرگ ، بعد از آن دیگر ....
به تو گفته بودم شب دیگر به مهمانخانه " ساوز " می رویم ، او را می خواستم دعوت کنم .
پدرم می خواست زمین بخرد . خانه بسازد . دیدی عالیه ، عروس یک شاعر بدبخت ، چه خوب زمین کوچکش را ارزان خرید و ارزان ساخت .
نیما
------------------------------ ------------------
این دو نامه ای است که نیما فردای مرگ پدرش از یوش به همسرش ، عالیه جهانگیر ، نوشته است .
------------------------------
1 / خرداد / 1305
عالیه عزیزم !
میل داشتم پیش تو باشم . چه فایده یک شمع افسرده خانه ات روشن نخواهد کرد بلکه حالت حزن انگیزی به آشیانه ات خواهد داد . بمن بگو از چه راه قلبم را فریب بدهم ؟ زندگانی یعنی غفلت . چه چیز جز مرور زمان این غفلت را به قلب شکسته یاد بدهد ؟
عالیه ! چه وقت مهتاب می تابد ؟
کی فرزندش را در این شب تاریک صدا می زند . افسوس ! همه جا سیاه است . ولی تو نباید سیاه بپوشی . راضی نیستم در حال حزن به اینجا بیایی . خوب نیست . خواهی گفت به موهومات معتقدم . بله بدبختی شخص را این طور می کند . درد آدم را به خدا می رساند .
دیشب تا صبح از وحشت نخوابیده ام . کی مرا دیده بود آن قدر ترسو باشم و مثل بید بلرزم . یک شعله نیم مرده ، یک کتاب آسمانی و یک پاره خشت گوشه ی اتاق پدرم جای پدرم را گرفته بود . مگر روح با این وسایل حاضر می شود ؟ شاید . پدرم ! پدرم ! پدرم !
دیشب دست سیاهی متصل به سینه ام فشار می داد. چرا دیوانه را در وسط شب هم آسوده نمی گذاشتند ؟
از ترس به مادرم پناه بردم . عجب پناهی . براه افتادم پاهایم می لرزید . سایه یک درخت شمشاد مرا به وحشت می انداخت .
عالیه . پس با من مهربان و وفادار باش . عمر گل کوتاه است .
نیما
شب 2 / خرداد / 1305
عالیه
به خانه بدبخت ها نظر بینداز . این شمشاد ها را که اینطور سبز و خرم می بینی پدرم با دست خودش آنها را اصلاح کرد . آن چند گلدان کوچک را که حالیه غبار آلود است خودش مرتبأ چید . به ما گفت به آنها دست نزنید . روز بعد روزنامه یی در دستم بود از من پرسید در آن چه نوشته اند ؟ جواب دادم یک نفر در حدود جنگل یاغی شده است . از این جواب آثار بشاشتی در سیمای پدرم ظاهر شد . پهلوان انقلاب سرش را بلند کرد گفت معلوم می شود آنها را تحریک کرده اند .
گفتم یک فصل از کتاب " آیدین " مرا در این روزنامه نقل کرده اند . روزنامه را از دستم گرفت . آثار پسر شاعرش را می خواند ، چند دفعه از گوشه در گاه نگاه کردم دیدم به دقت و حرص زیاد هنوز مشغول خواندن آن فصل است .
چقدر از برومندی و یکه بودن پسرش خوشحال میشد . این آخرین ملاقات و مکالمه من با پدرم بود . یک روز پیش از ورود مرگ ، بعد از آن دیگر ....
به تو گفته بودم شب دیگر به مهمانخانه " ساوز " می رویم ، او را می خواستم دعوت کنم .
پدرم می خواست زمین بخرد . خانه بسازد . دیدی عالیه ، عروس یک شاعر بدبخت ، چه خوب زمین کوچکش را ارزان خرید و ارزان ساخت .
نیما
------------------------------
این دو نامه ای است که نیما فردای مرگ پدرش از یوش به همسرش ، عالیه جهانگیر ، نوشته است .
No comments:
Post a Comment